این گفتوگو در یکی از روزهای شلوغ کافه مانا، درحالیکه ستاره اسکندری همراه با دوستانش در تدارک انجام نخستین جشنوارهی خیمهشببازی هستند، انجام شده است. خانهموزهی خیمهشببازی حالا پنجساله شده است و هنوز راه درازی برای مانایی در پیش دارد. هنری که تا سالها پس از انقلاب در محاق و توقیف زیست کرد، اکنون برای حیات دگرباره و بازگشت به ریشههای اصیل خویش، نیازمند بسط و توسعهی فرهنگی و تلاش برای معرفی دوباره است. خانهموزهی عروسکی ایران که یک موزهی خصوصی است، با اهدای عروسکها و وسایل بازمانده از بزرگان درگذشتهی هنر خیمهشببازی، میتواند تبدیل به موزهای غنی و مرجع برای تحقیق و پژوهش در باب این هنر قدیمی باشد؛ موزهای که با تولید محتوای مرتبط، همچون کتاب، فیلم و البته اجراهای متعدد از قصههای باقیمانده از هنر خیمهشببازی، این میراث غنی را مانایی و جاودانگی بخشد.
*میدانم که نسبت به هنرهای سنتی همیشه با احساس مسئولیت برخورد کردهاید. اما از این میان با راهاندازی خانهموزهی خیمهشببازی، گویا دغدغهی جدیتری نشان دادهاید.
دغدغهی من تنها خیمهشببازی نیست. میدانید، از نوجوانی دلم میخواست اسم دختری را که قرار است روزی به دنیا بیاورم، مانا بگذارم. شاید یکی از دلایلش ترس بزرگ من از مرگ است. اصلاً اینکه به دنبال هنر کشیده شدم، احتمالاً دلیلش این است که همیشه به دنبال یک جاودانگی و مانایی میگشتم. انگار فکر میکردم باید، یا قرار است خودم را به هر قیمتی در تاریخ ثبت کنم.
یعنی الان، در این سن، میتوانم این علاقه را بیشتر یا بهتر بررسی و تحلیل کنم. آن موقع فکر میکردم فقط علاقه است، که حتماً هم بوده. آن موقع اینقدر عمیق نگاه نمیکردم، ولی الان میتوانم فلسفهی بودنم در هنر و علاقهمندیام به پایدار نگه داشتن چیزی به اسم میراث را برای خودم تشریح کنم. چون میراث چیزی است که به من ارث رسیده و مکلف هستم که آن را نگه دارم و به نسل بعدی و نسلهای بعدتر انتقال دهم. اساساً همین نکته، دغدغهی من است.
اما اینکه چرا خیمهشببازی؟ خب، این هنر تخصص من به عنوان یکی از اهالی تئاتر نیست. اما به یک چیز کلیتری اعتقاد دارم. خیمهشببازی یکی از میراثهای فرهنگی ماست که به دلیل رویکرد اجتماعی و انتقادی نسبت به حکومتها، طی چندین دهه، بهشدت مورد بیتوجهی قرار گرفته است. هنر سیاهبازی هم دچار همین گرفتاری است. بنابراین، به عنوان فردی که در یک نگاه کلان، علاقهمند به حفظ میراث است، به سراغ خیمهشببازی آمدم.
قبل از اینکه اینجا، تبدیل به خانهموزه شود، یک مؤسسهی فرهنگی به اسم مانا بود. مؤسسهی مانا که مجوزش را خودم گرفتهام، میتوانست مثل دهها مؤسسهی دیگر، تبدیل به کلاسهای بازیگری یا چیزهایی از این دست شود. اما تمام سعیم این بود که به آن، جهت فکری خاصی دهم. من به دنبال حفظ و نگهداری چنین هنری بودم. یعنی میخواستم ببینم چگونه میتوانم به آنها مانایی ببخشم.
برحسب اتفاق در منطقهی گیلان، سرِ کاری بودم که دوستی به من گفت سیاوش ستاری اینجا زندگی میکند. من و سیاوش، از حدود 30 سال قبل، از دانشکدهی هنرهای زیبا همدیگر را میشناسیم. اما سیاوش بهناگاه از دیدهها پنهان و به نوعی گُم شد.
من، بیخبر، رفتم خانهاش و در زدم، بهطوریکه سیاوش شوکه شد. متوجه شدم کلاً دنیای سینما و نمایش را رها کرده و دارد کار دیگری میکند. همان موقع به او گفتم باید برگردد و تأکید کردم نبودنش در دنیای هنر افسوسِ بزرگی است. این داستان همزمان شد با پذیرش دخترش، ساینا، در همان دانشکدهای که همگی ما در آنجا کنار هم کار کرده بودیم؛ ازجمله پدرش و مادر نازنینش شهرزاد مبرهن که از بچههای بسیار باتجربهی رشتهی نمایش عروسکی بود.
خلاصه، چرخش روزگار اینجوری رقم خورد؛ سیاوش به مؤسسهی مانا آمد و میدید که من چقدر دارم برای پیدا کردن هویتی که به باورم نزدیک باشد، تلاش میکنم. در نشستی که با رضا دبیرنژاد و وحید قاسمی داشتیم، رضا دبیرنژاد ایدهی موزه را مطرح کرد. سیاوش داشتههای خودش را آورد و اینجا تبدیل به «خانهموزهی خیمهشببازی ایران» شد؛ خانهموزهای که وظیفهاش انتقال داشتهها و تجربیات به نسل آینده است.
به نظر میرسد خود این خانه نیز قصه و پیشینهای داشته باشد.
بله، اینجا خانهی پدری دوست نازنینی به اسم فرامرز جلالی است، که فکر میکنم متعلق به خالهی پدر فرامرز باشد. این خانم جزء نخستین زنان تحصیلکردهی ایران و ساکن همین خانه بوده است. وقتی ایشان فوت میکند، خانوادهی جلالی تصمیم میگیرند چراغ خانه، در مسیر فرهنگ و ادب و هنر روشن بماند. یعنی اینجا را نمیکوبند بسازند، یا برای یک چیز و کار بیربط اجاره دهند. برای آیندهی این خانه، یک نگاه کاملاً فرهنگی داشتند. مؤسسهی فرهنگی مانا در همین خانه متولد شد. نخستین بار که این خانه را دیدم، انگار سالها بود که در آن زندگی کرده بودم و از آن خاطره داشتم. این خانه از نظر فیزیکی متعلق به من نبود. اما به لحاظ روحی به آن تعلق زیادی احساس میکردم. ویژگی این خانه چنین است. انگار همهی ما در آن خاطره داریم و متعلق به همهی ماست.
خانهموزهی خیمهشببازی در دلِ مؤسسهی فرهنگی مانا و در همین خانه متولد شد. برادر بزرگم سیامک، که آرشیتکت است، اینجا را بازسازی کرد. پنجرهها چوبی شد و سعی کردیم آنچه به عنوان میراث باقی مانده، حفظ و حراست و احیا شود. این بزرگترین خصیصهی این خانه است و برای همین احساس میکنم هر چیزی که اینجا اتفاق میافتد، انگار ناخودآگاه همان فلسفه را دنبال میکند؛ حفظ، نگهداری و احیای آن چیزی که ما به آن میگوییم میراث.
میدانید، همیشه دنبال کسی بودم و هستم که در کنارم و به اندازهی من پای کار باشد و نگاه و هدفمندی مشابه داشته باشیم. سیاوش ستاریِ خیمهشبباز چنین شخصیتی دارد. یا مثلاً آشناییام با آزاده محمدحسین که اساساً روزنامهنگار است، از همین نوع است. همچنین نازیلا نوریشاد که ایدههای بسیاری برای موزه داشته و منوچهر شجاع که به سروشکل دادنِ موزه و چیدمانش کمک کرده. یعنی آنچه من را به آدمها نزدیک میکند، هدفهای مشترک است. برای همین، فهیمه امنزاده، سوای رفاقتی که از دورهی جوانی داشتیم، امروز مدیر خانهموزهی خیمهشببازی است و تلاش میکند بنا به تجربهاش در مدیریت، به سامان دادنِ برنامههای موزه کمک کند.
منظورم این است که ما همگی آدمهایی با تخصص و داشتههای مختلف و متنوع هستیم که اهدافی مشترک داریم.
خیمهشببازی هم به این دلیل زیرمجموعهی خانهی فرهنگ و هنر مانا قرار گرفت که علاوه بر آنکه یک میراث مانا بود، کسی را داشت به اسم سیاوش ستاری که متخصص و پای این کار بود. هرچند ما بعد از شروع، با بحرانهای زیادی روبهرو شدیم؛ اتفاقات سال 98، شیوع کووید، اتفاقات اجتماعی 1401 و ایجاد یکجور رخوت و روزمرگی و بیانگیزگی. اما از همهی آنها عبور کردیم و دوباره بلند شدیم.
بههرحال، تجربهها از جایی شروع میشود. خانهموزهی خیمهشببازی هم شاید از رویای سیاوش آغاز شد. هنوز آن نقاشی و آن پیامک را دارم. نوشته: «ستاره، این ماشین، رویای من است.» و من تصویر آن رویا را با خودم به منطقهی آزاد چابهار بردم. دورهی مدیریت آقای دکتر کُردی، مدیر وقت منطقهی آزاد چابهار بود که به چند دلیل، بسیار مدیون ایشان هستم. یکی از آنها راهاندازی ماشین خیمهشببازی است، که اساساً اولین بار بود که در ایران این اتفاق رقم خورد و بعد کمکم پخته شد. همه چیز با اجراها آغاز شد و بعد به جریان آموزش رسید.
شما میدانید که در مناطق محروم، عملاً چیزی به اسم توسعهی فرهنگی نهتنها وجود ندارد، بلکه بهشدت مورد بیتوجهی مسئولان و حتی بخشی از اهالی فرهنگ نیز هست. کسانی هم که در آن مناطق کار میکنند، چه خیرین و چه فعالان اجتماعی، بیشتر به مسائل معیشتی، یا ساخت مدرسه و سرویس بهداشتی توجه دارند، و مقولهی فرهنگ تقریباً دغدغهی هیچکس نیست. ماشین خیمهشببازی و کارگاههای آموزشی ما، در چنین فضایی، بارقهای از امید در میان مردم و بهخصوص بچههای آنجا ایجاد کرد.
من همیشه در توضیح ماشین خیمهشببازی میگفتم، حرکتی برای ایجاد شادی و رویا. چون بچههای آنجا اغلب امید و رویایی ندارند. بچههایی کمرویا یا بیرویا! یعنی همان چیزی که باعث پیشرفت بشر میشود. آنها تصوری از رویا ندارند و درنتیجه تمام تلاشم را کردم که در کنار سیاوش ستاری هر کاری که از دستم برمیآمد، برایشان انجام دهم. گام بعدیام ساختن فیلم سینمایی خورشید آن ماه بود. و حالا در تلاش هستم که یک کتابخانهی سیار در آنجا درست کنم. همهی اینها از همان «نگاه مانا» میآید که برایتان توضیح دادم؛ جریانی که در تلاش هستیم آن را هرچه بیشتر پختهتر کنیم.
راهاندازی جشنوارهی خیمهشببازی که برای نخستین بار است که در روز جهانی موزه برگزار خواهد شد، در راستای همین منش و توجه به مانایی یک امر است. تأمل در امور، رویدادها، اطرافمان و هر چیزی که میتواند به تأثیر و مانایی بینجامد.
جمعآوری عروسکها و راهاندازی خانهموزه چگونه سرانجام یافت؟
خب، این تخصص سیاوش ستاری بود. یعنی مکان از جانب آقای فرامرز جلالی و من در اختیار سیاوش گذاشته شد و او هم خودش یک مجموعهی عروسک داشت و بعد هم شروع کرد به گشتن برای پیدا کردن عروسکهای بیشتر از آدمهای قدیمیتر، مثل استاد خمسه، استاد اسدینژاد و کسانی که دیگر زنده نبودند و عروسکها و وسایلشان نزد خانوادههایشان بود. خب، مجموعهی عروسکها خیلی هم زیاد نیستند. بسیاری از آنها گموگور شدهاند. خیلی از عروسکهایی که در تلویزیون ساخته شده و ما کلی از آنها خاطره داریم، اصلاً معلوم نیست کجا هستند، یا در چه شرایطی نگهداری میشوند. میشود گفت آرشیو عروسکها متولی دلسوز و مسئولیتپذیری نداشته است. ولی ما برای پیدا کردن عروسکهای باقیمانده از هنر خیمهشببازی، آنچه در توان داشتیم، انجام دادیم. هرچند با تأسف باید گفت ما میراثدار خوبی برای عروسکها و خیلی از هنرهای دیگر نبودهایم.
بههرحال، از عروسکها عکاسی کردیم و عکسها را به نمایش گذاشتیم. اینجا یک خانهموزهی کوچک است که هدف آن آشنایی علاقهمندان و بهخصوص کودکان با هنر خیمهشببازی است که میراثی قدیمی و ارزشمند است. در این خانهموزه سعی داریم خاطراتی از گذشته، برای آنها که تجربهی تماشای چنین نمایشهایی را در گذشته داشتهاند، زنده کنیم و البته که برای فرزندان این نسل نیز خاطره بسازیم.
بچههایی که باب اسفنجی نگاه میکنند، ممکن است هرگز حتی ندانند خیمهشببازی چیست، یا هیچوقت امکانی برای تماشای این نمایش پیدا نکنند. ما در این موزه با اجرای خیمهشببازی آنها را به جهان نمایش اصیل ایرانی دعوت میکنیم و برایشان خاطره میسازیم؛ خاطرهای که همه چیز آن از جنس و زبان و فرهنگ خودمان است. در این پنج، شش سالی که فعالیت مستمر داشتهایم، به نظر میرسد در حد توان، برای معرفی این هنر و نمایش آن در جاهای مختلف موفق بودهایم.
آیا برای راهاندازی این خانهموزه که هدفش حفظ بخشی از هنر نمایش این سرزمین است، مورد حمایت قرار گرفتید؟
ببینید، ما همهی مدارک لازم برای آنکه بتوانیم مجوز دریافت کنیم، در اختیار داشتیم. تنها چیزی که بود، شاید به خاطر آنکه مرا میشناختند، با احترام بیشتری برخورد میکردند، یا سعی میشد این روند قدری سریعتر انجام شود. خب، وقتی هم که موزه راهاندازی شد، برای افتتاحیهی آن خیلی از چهرههای شناختهشده آمدند؛ از هنرمندان تا مسئولان دولتی وقت... همه هم آفرین و بارکالله گفتند و به همین بسنده کردند! واقعیت این است که این موزه با هزینهی شخصی خود ما راهاندازی شده است. کار کردهایم و دستمزدهایمان را یکراست به اینجا آوردهایم تا بتوانیم سرپا نگهش داریم.
شما میدانید، در همه جای دنیا، وقتی یک شخص چنین فعالیتهایی شروع میکند، حتماً شهرداری به کمک او میآید، حتماً وزارت فرهنگ و هنر به کمک او میآیند. اگر بیانصافی نکنم، در دورهی ریاست مهدی شفیعی در مرکز هنرهای نمایشی، از طریق انجمن نمایش، برای تشکر و قدردانی و اعلام حمایت، مبلغ 25میلیون تومان به این موزه تعلق گرفت. این تنها و تنها کمکی بود که ما داشتیم. آن هم فکر میکنم به واسطهی نوع نگاه شخص مهدی شفیعی بود که به استقلال هنرمندان معتقد بود و بسیار دوست میداشت که بتواند به ایجاد جریانهای مستقل کمک کند. یعنی نگاه شخصی ایشان بود، نه سیاست و منطق حاکم بر عرصهی نمایشی کشور، و خب به واسطهی شناختی که سالها از من به عنوان بازیگر تئاتر داشت، با این اتفاق، با عزت و احترام بسیار برخورد کرد.
من فکر میکنم نهادهایی چون وزارت آموزش و پرورش یا شهرداری، میتوانند بیشترین پشتیبانی را از چنین موزهای داشته باشند. چون علاوه برآنکه نفس این موزه که حفظ و نمایش یک میراث ارزشمند است، قابل تأمل است، به دلیل ایجاد فضای آموزشی و اجرای کارگاههای مختلف، میتواند محتوای فرهنگی بااهمیتی در سطح ملی و حتی بینالمللی ایجاد کند.
ببینید، ما از هیچکس و هیچجا حمایت نشدیم. درصورتیکه اگر جایی مثل شهرداری با منِ موزهدارِ نوعی که به طور مستقیم تولید محتوای فرهنگی میکنم، وارد قرارداد شود، جدا از جنبهی حمایتی آن، روبهرو شدن مخاطبان با محصولی فرهنگی است که جدا از اینکه شادیآور است، جنبهی آموزشی نیز دارد. این موزه میتواند پایگاهی برای دانشآموزان باشد. حتی اگر برای مثال، آموزش و پرورش با مجموعهی ما وارد قرارداد شود، ما میتوانیم در شهرهای مختلف، برای دانشآموزان در سنین مختلف، برنامه اجرا کنیم، یا حتی با برگزاری دورههای آموزشی در ترویج و گسترش این هنر و آشنایی نسل جدید با هنر خیمهشببازی تلاش کنیم. اگر چنین حمایتهایی وجود میداشت، افرادی که مستقل کار میکنند، پیشرفت بیشتری میداشتند. صادقانه بگویم؛ در این سالها فهمیدهام هیچکس در این مملکت، علاقهمند به توسعهی فرهنگی نیست و این واقعیت دردناکی است که باید آن را بپذیریم. واقعاً باورم این است که ما در حوزهی توسعهی فرهنگی، میلیمتری جلو میرویم. شما به شبکههای اجتماعی توجه کنید. به نظرتان در سیاستگذاریهای فرهنگی موفق بودهایم؟ متأسفانه باید گفت یک عقبگرد جدی و خشن انکارناپذیر اتفاق افتاده است.
همین توسعهی میلیمتری را هم برای نگه داشتن چهارتا موزه و کتابفروشی و تئاتر و فیلم بهزور حفظ کردهایم.
من نباید بروم بارها درِ دفترِ شهردار را بزنم، آخرش هم هیچکس نباشد که جوابی بدهد. آنها باید مسئلهشان فرهنگ باشد. آنها باید بیایند پیش منِ موزهدار یا هر فعال فرهنگی دیگر و بخواهند که در این توسعه سهم جدی و عملی داشته باشند. تنها انتظاری که دارم، همین است. ولی واقعیت این است که همه چیز تبدیل به رفتاری سیاسی و ایدئولوژیک شده. درصورتیکه مانایی هنر به این است که فارغ از ایدئولوژی باشد، حتی اگر منتقد باشد، و متأسفانه متولیان فرهنگ اصلاً و ابداً متوجه چنین چیزی نیستند. فحاشی و هجمههایی که به سمت افراد مختلف در رویدادهای متفاوت صورت میگیرد، نشان از حجمی عظیم از نفرت و خشم و عقبماندگی فرهنگی است.
راستش با وجود تمام فقری که در استانهایی چون سیستان و بلوچستان، جنوب و شرق استان کرمان و هرمزگان وجود دارد، ولی من فکر میکنم ما بیش از نان، نیازمند فرهنگ، دانش و ایجاد و تقویت روحیهی مطالبهگری هستیم. واقعاً هیچکس در این مملکت از گرسنگی نمُرده است، اما به دلیل گرسنگی فرهنگی ما وضعیت وحشتناکی داریم. از این منظر، هر رویداد فرهنگی و تلاش برای ایجاد یا گسترش زیرساختهای فرهنگی میتواند در بلندمدت تأثیرگذار باشد. میخواهم بدانم با تمام موانع موجود، آیا برنامهای برای توسعهی خانهموزهی خیمهشببازی دارید؟
قدرمسلم، یک موزه، هر چقدر داشتههایش غنیتر باشد، اعتبار آن موزه بیشتر میشود. در خانوادههای بازمانده از هنر خیمهشببازی، حتماً عروسک و وسایل دیگر وجود دارد. میدانیم که همهی آنها میراثی غنی هستند. اما دسترسی به آن آسان نیست. اینطور نیست که همهی خانوادهها تمایل یا اهتمامی برای همکاری داشته باشند. خیلی از عروسکها حتی گم شدهاند. ما دربارهی این موضوع جستوجوهایی بسیاری داشتهایم. ابتدا خیلی با هیجان شروع کردیم. به سازمان میراث فرهنگی رفتیم و هر کجا که لازم بوده، گشتهایم. حتی میدانیم تعدادی عروسک در تبریز هست که شرایط نگهداری نامناسبی دارد. در همین تهران هم تعدادی عروسک در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نگهداری میشود که سیاوش ستاری با هزینهی شخصی خودش آنها را تعمیر و مرمت کرد. اما توان و بودجهی ما محدود است. ما در حال حاضر، تا این اندازه توانستهایم کار کنیم. بله، برنامه و نقشه زیاد داریم. باید پیش برویم و بتوانیم کسانی را پیدا کنیم که به فعالیتهای فرهنگی علاقهمندند؛ یعنی کسانی که در این حوزه احساس مسئولیت میکنند و حاضر به پشتیبانی باشند.
به نظر خودم، من و سیاوش تا اینجا هم خیلی سماجت و قُلدری کردیم. پشت درهای زیادی ماندیم، اما باز ادامه دادیم. به هر کجا که فکر کنیم بارقهای از امید برای همکاری باشد، میرویم؛ از فلان شرکت خودروساز تا فلان مدیر دولتی. اجراهایی که ما در مناطق روستایی و کمبرخوردار و بهخصوص در استان سیستان و بلوچستان داشتهایم، حاصل همین دوندگیها بوده است. کارگاههای آموزشی از شمال کشور تا اصفهان و کاشان و جاهای دیگر، همه در راستای ترویج این هنر و البته انجام مسئولیتهای اجتماعی و فرهنگی ما بوده است.
فکر میکنید این موزه چنین برنامهای داشته باشد که مثلاً با یک موزهی دیگر در هند یا ژاپن یا یک کشور دیگر، تبادل فرهنگی داشته باشد؟
بله، حتماً. چون همانطور که شما میدانید، مبارک پسرعموهای زیادی در کشورهای دیگر، ازجمله ترکیه، انگلستان و ایتالیا دارد. واقعیت این است که دورهی شیوع کرونا، همهی ما را دچار شوک کرد. خب، برای گروههای نمایشی نیز زمان سختی بود. همه چیز تعطیل شده و گذران زندگی بسیار سخت بود. حالا آن روزهای سخت گذشته و ما هم برای موزه برنامههای زیادی داریم، ازجمله همین دوستی و خواهرخواندگی میان موزههایی با کارکردهای مشابه. یا دعوت از خیمهشببازهای کشورهای دیگر و تبادل تجربه و خلاصه معاشرتهای فرهنگی. ولی هر حرکت فرهنگی، نیازمند پشتیبانی و بودجه است. ما تمایل جدی و زیادی برای فعالیتهای فرهنگی داریم. اما ما و موزه یک طرفِ ماجرا هستیم. بخش دیگر، پول و بودجه است.
میدانید، فکر میکنم جهان به قبل و بعد از کرونا تقسیم شده است. شاید حتی سطح و شکل دغدغههای ما نیز تغییر کرده باشد. کرونا در همهی ما یک اضطراب مطلق جاری کرد و سپس بعد از پایان کرونا، همه چیز شتابی عجیب گرفت. این تغییر در حوزهی فرهنگ نیز کاملاً مشاهده میشود. شکل و درون چیزها عوض شده است؛ از متولیان فرهنگ تا انسانهای معمولی. البته در سال گذشته، برنامهی «سهشنبههای مبارک» را داشتیم که به عنوان نخستین حرکت مستمرِ داخل موزه بود.
آیا خانهموزهی خیمهشببازی کتابی در زمینهی این هنر منتشر خواهد کرد؟
یکی از آرزوهایم این است که زمانی در اینجا کتابخانهای وجود داشته باشد که همهی کتابهای آن را همین مؤسسهی مانا و خانهموزه منتشر کرده باشد. دعوتم از دوستانی که الان اینجا حضور دارند و هر کدام یک گوشه از این کار را پیش میبرند، برای همین است. انتشار مجموعه کتابهایی دربارهی پیشینهی این هنر، حضورش در صحنهی نمایش ایران و البته تدوین مکتوب و مصور سفرهایی که پراکندگیاش، بخش وسیعی از کشور را در بر میگیرد. میدانید، لغت مانا و مانایی برای من فقط یک کلمه نیست. شیوهای از زیست است برای ثبت شدن. در این شیوه، دیگر فردیت معنایی ندارد. من تبدیل به ما میشود؛ مایی تکثیرشده که برای مثال، در این مجموعه، هدفش توسعه و مانایی امور فرهنگی است.
من بزرگشدهی خاطرات کافه نادری هستم. همیشه فکر میکردم چقدر یک لوکیشن میتواند ایجاد حرکت کند. حالا خودم بیشترِ زندگیام در کافه مانا میگذرد. وقتهای زیادی به آدمهایی که دور میزها نشستهاند، نگاه میکنم. انگار یک ایران کوچک است. آدمهایی با سلایق و ذائقههای مختلف که محیط و غذا آنها را به هم پیوند داده است. انرژی این کافه را حس میکنم. انرژی خوبش مرا غرق در لذت میکند. خیلیها که اینجا زیاد میآیند، میگویند در اینجا احساس آرامشی عمیق را تجربه میکنند. در اینجا انرژیای جاری است که فکر میکنم دربرگیرندهی همان نگاه ماناست و من، به عنوان یک تئاتری، آرزو دارم این خانهموزه و این کافه در حافظهی تاریخی آدمها ثبت شود؛ چیزی مثل کافه نادری.
به نظرتان کسانی که اینجا میآیند، بیشتر به کافه میآیند، یا میخواهند شخص شما یا موزه را ببینند؟
از آنجا که هنر خیمهشببازی بسیار مهجور بوده، ما الان نسبتاً مخاطب خیلی خوبی داریم. اما بیشترین مراجعهکنندگان به اینجا، محدود به کافه هستند، و این به دلیل همان نگاه و روح جاری در اینجاست. در همه چیزش؛ غذای اینجا، چای و نوشیدنی و خوراکیهای دیگر. من برای نگهداری و حفظ میراث غذاییمان خیلی دقت میکنم. شیرینیهای اینجا، همهاش دستساز است. آزاده محمدحسین که روزنامهنگار شناختهشدهای است، به اتفاق چند نفر از زنان روزنامهنگار دیگر کسبوکاری راه انداختهاند که اسمش «سپیدار» است. هر کدام هنری دارند. از پختوپز تا خلق زیورآلات زیبا و صنایع دستی. در این شیرینیها و محصولات غذایی دیگر، روحی جریان دارد که در قنادی وجود ندارد. برای همین، سعی میکنم همه چیز را دستساز نگه دارم.
یکی دیگر از فعالیتهایی که به این مجموعه و در قالب میراث مانا افزوده خواهد شد، هنرهای دستی است؛ ازجمله سوزندوزی زنان بلوچ و نیز گلابتوندوزی و کار روی پارچههای دستبافت و دستدوز.
راستش دلم میخواهد میراثدار خوبی برای خانوادهی جلالی باشم؛ خاندان بزرگی که با بزرگواری، این خانهی قدیمی را در اختیار یک جریان فرهنگی قرار دادند. بهخصوص شخص فرامرز جلالی و مادرشان. اگر این خانه نبود، شاید موزه نیز متولد نمیشد. در این خانه روحی تأثیرگذار جریان دارد که انرژی فوقالعادهای به همهی ما میبخشد. امیدوارم من نیز بتوانم مسئولیت فرهنگی اثرگذاری انجام دهم. آرزو میکنم خانههای قدیمیای که در تهران و شهرهای دیگر هنوز حیات دارند، به جای آنکه تخریب شوند، تبدیل به خانههایی برای زیست فرهنگی و معاشرتهایی از این دست شوند. حداقلش آن است که تبدیل به فستفود و فروش پیتزا و مرغ سوخاری نشوند و میراث غذایی ایرانی و دورهمیهای خود را در این مکانها حفظ کنیم.
به یادم دارم وقتی میخواستیم اینجا را راه بیندازیم، رفتیم سازمان میراث فرهنگی و گفتیم یک پیشنهاد جدید برای شما داریم. ما میخواهیم یک کافهی فرهنگی درست کنیم؛ کافهای که در آن، پذیرایی فرهنگی صورت گیرد. ما چند نفر بودیم که میگفتیم کافهها باید چنین کارکردی داشته باشند؛ کافههایی که از شهرها یا کشورهای دیگر هم گردشگر فرهنگی جذب کنند.
مثلاً در یک کافهی معمولی، شما نمیتوانید شاهد اجرای یک نمایش خیمهشببازی باشید. یا مثلاً ویدیو پروجکشن برای نمایش یک فیلم مستند وجود داشته باشد. در یک کافهی فرهنگی، مختصاتی وجود دارد که کافههای دیگر فاقد آن هستند. وجود و گسترش چنین کافههایی نیازمند رشد فرهنگی، نگاهی فارغ از ایدئولوژی و سیاستزدگی و درک بالای سیاستگذاران و مخاطبان است. بههرحال، شاید این گامهای نخست برای تحقق آرزویی بزرگ در راستا و امتداد مانایی باشد. کسان زیادی در این مسیر، با تمام وجودشان در کنار این نگاه و خواسته بودند. از رضا دبیرنژاد نازنین که خانهموزه ایده و پیشنهاد او بود، تا وحید قاسمی، سیاوش ستاری، فرامرز جلالی، نازیلا نوریشاد، منوچهر شجاع، معصومه بهرامی، نرگس محرابیان، فهیمه امنزاده و همهی آنهایی که اگر حضورشان نمیبود، شاید هرگز در خود، چنین احساس قدرت نمیکردم. برپایی کافه مانا و خانهموزهی خیمهشببازی ایران حاصل وجود صمیمانهی تکتک آنهاست.
و سخن آخر؛ برگزاری نخستین جشنوارهی خیمهشببازی را چگونه میبینید؟
نگاه مانا نخستین جشنوارهی خیمهشببازی را برگزار میکند، همراه با برپایی کارگاههای آموزشی، نشستهای نقد و بررسی، بزرگداشت و نکوداشت اساتید خیمهشببازی و اهدای تندیس و دیپلم افتخار به برندگان جشنواره.
در اندازهی خودمان سعی کردیم کمکهزینهی کوچکی هم به همهی گروهها داده شود. همچنین بین اساتید متخصص و شرکتکنندگان گفتوگوهایی برگزار خواهد شد.
درست است که برنامه کوچک است، اما کیفیت جذابی دارد. امیدوارم... و البته مطمئنم که این اتفاق روزی به رویدادی بزرگ تبدیل میشود، و نقل این هنر، سینه به سینه، به نسلهای آینده منتقل خواهد شد. باشد که ستونِ خیمهی این هنر، تا همیشه، محکم و استوار، مانا برپا بماند.
