گفته میشود وقتی برای نخستین بار، در سال 1266 چراغ برق در تهران روشن میشود، هنرمند خیمهشببازی که اکنون دیگر هیچکس نامش را نمیداند، شاید با حالتی همراه با بهت و اندوه اعلام میکند که خیمهشببازی مُرد!
خیمهشببازان تا آن وقت، نمایشهای شبانهی خود را در در زیر نور چراغهایی که از فرط کمسو بودن، به آن چراغ موشی میگفتند، اجرا میکردند. چراغهای موشی موجب میشدند تا مخاطبان نمایش، نخ عروسکها را نبینند و حرکت عروسکهای برخاسته از خیمه، که گویا خود راه میرفتند و به آن زبان عجیب سخن میگفتند، بر شکوه و اعجاب و جادوی نمایش بیفزاید. اما تابیدن نور، گویا آن جادو را از بین برده بود.
اکنون بعد از حدود 136 سال از آمدن برق در ایران، هنرمندان خیمهشبباز ابایی از نشان دادن آنچه در خیمهشان میگذرد، ندارند. آنها گاهی حتی تلاش میکنند نخ عروسکها بهتر دیده شود، تا تماشاگران مشتاق، شاهد رابطهی عمیقی که میان عروسک و عروسکگردان است، باشند. داستان لعبت و لعبتباز. آنچه میخوانید، گفتوگو با سیاوش ستاری است که زندگیاش در 30 سال گذشته، وقف احیای دوبارهی عروسکهایی شده است که هر کدام، در خانهای و پستویی پنهان و گم شدهاند. او در این مسیر همچون جنگندهای خستگیناپذیر، گویا یکتنه به مصاف آمده است. هدف او، ارائهی پاکیزهترین و درستترین شکل از هنر ناب خیمهشببازی است. گفتوگویی که در احاطهی عروسکها انجام شد؛ عروسکهایی کوچک، که با صورتهایی در کسوت زنی با چادر سیاه و نوزادی قنداقپوش، مردی با دشداشهی سرخرنگ و دستاری پیچیده بر سر، در کنار چند مرد سرباز ایستاده بر چمدانی بهغایت کوچک، چشم بر ما دوخته بودند. در فروردین سال 1403 که درختان در میان وزش باد بهاری، تمام پیکر خویش را گویا به آسمان بخشیده بودند و ما نشسته بر صندلیهای روسی، در خانهموزهی خیمهشببازی، در سیال زمان غوطهور بودیم.
وقتی وارد اینجا شدم، اولین چیز جالب، دیدن عروسکها بود؛ عروسکهای کوچک، همقدوقوارهی هم که من را بردند به دورهی کودکی. یادم میآید زمان بچگی من، باغوحش تهران در خیابان چهرازی، درست روبهروی پارک ملت بود که آن وقتها به آن میگفتند پارک شاهنشاهی. من اولین بار، آنجا با نمایش خیمهشببازی آشنا شدم. حتی نمیدانستم اسم این نمایش چیست. فقط یادم میآید جعبهای آنجا بود که بالای آن یک پرده وجود داشت. بعد یک عروسک که سیاه بود و لباس قرمزرنگ به تن داشت، مدام حرکت میکرد و شکل عجیبی هم حرف میزد. به عروسک نخ وصل بود و یک آقایی با حرکت دادن نخها، درواقع عروسکها را حرکت میداد. دستها یا پایشان بالا میرفت و همزمان با صدای خندهداری حرف میزدند. بچهها و حتی آدم بزرگها از حرف زدن عروسکها خندهشان میگرفت و آن آقایی که مسئول حرکت عروسکها بود، شاید هم یک آقای دیگر، انگار حرفهای سیاه را ترجمه میکرد. انگار دیلماجچی نقش سیاه بود. من در دورهی کودکی، محو دنیای عروسکهای خیمهشببازی شدم. بدون اینکه اصلاً بدانم چیست.
بحث قشنگی را شروع کردید، کسی که شما خیمهشببازی او را دیدید، استاد حسین محمدزاده بوده است. پسرش امروز تنها بازماندهی خیمهشببازی سنتی ایران است. او در باغوحش روبهروی پارک ملت، 15 سال کار خیمهشببازی انجام میداد و الان ما با پسرش اجرا میرویم و من از آن آدمی که هرگز او را ندیدهام، از طریق پسرش میآموزم، و این خیلی مهم است. ایشان تنها کسی است که الان خیمهشببازی را از کودکی یاد گرفته و از افراد سنتی این حرفه است. الان فکر میکنم ایشان حدود 64، 65 سال دارند. عکسش را دارم، در زمانی که پنجساله بوده و در کنار پدرش ایستاده است.
به واسطهی رشتهی تحصیلیتان با این هنر آشنا شدید؟
من رشتهی هنرهای نمایشی خواندهام، با تخصص بازیگری. سال دوم دانشگاه به طور اتفاقی، به فستیوال نمایشهای عروسکی تهران، در تئاتر شهر رفتم که یک کار خارجی ببینم. جلوی گیشه شنیدم که در پارک شهر تهران قرار است خیمهشببازی استاد شیخ احمد خمسهای اجرا شود. یکدفعه من و همسرم تصمیم گرفتیم برویم آن نمایش را ببینیم. رفتیم آنجا و هرچه گشتیم، خبری نبود و هیچکس هم، نه نگهبان و نه مدیر پارک، اطلاع نداشتند که قرار است چنین اجرایی صورت بگیرد. فکر میکنم سال 1371، 1372 بود.
خیلی هم تصور دقیقی از ماجرا نداشتم. خب من هم، مثل خیلیها، نمایش خیمهشببازی را از تلویزیون ملی ایران دیده بودم. خیمهشببازی برای من در خاطرات شبهای عید و صدای جیغجیغ عروسک خیمهشببازی بود. خیمهشببازی برای چندمین بار در تاریخ ایران و بعد از انقلاب باز در محاق رفته و سالها ممنوع بود. حدود سال 1367، 1368 اگر اشتباه نکنم، به همت استاد جواد ذوالفقاری و یکی دو نفر از اساتید دیگر، امکانی برای فعالیت دوبارهی نمایشهای خیمهشببازی و حضور آنها در فستیوالهای داخلی و خارجی فراهم شد.
در چنین شرایطی، ما در پارک شهر به جستوجوی گروهی بودیم که گفته بودند آنجا اجرا دارند. بعد از کلی گشتن، ناامید داشتیم برمیگشتیم، که دیدم یک وانت قراضهای داشت میآمد و سهتا پیرمرد داخل آن، با چند تا تیر و تخته نشستهاند. حدس زدم که شاید اینها باشند. وانت رسید و تیر و تختهها را خود پیرمردها از ماشین پیاده کردند. ما هم کمکشان کردیم تا بساطشان را راه انداختند. بعد از نمایش هم جمع کردند و رفتند. اما اتفاقی که افتاد، این بود که من، ساعتها گیج و ماتِ جادویی بودم که آنجا تماشا کرده بودم. همانجا از ذهنم گذشت که اگر روزی بچهدار شوم، آیا حق بچهی من نیست که اینها را زنده ببیند. یکی دو هفته بعد، پرسانپرسان رفتم خیابان مولوی تهران و خانهی آن آقا را پیدا کردم و از او خواهش کردم که این هنر را به من بیاموزد. او مطرب بود و آموزش در آرمانهایشان جایی و تعریفی نداشت. بهشدت در آموزش سخت بودند و حاضر نبودند چیزی یاد بدهند. من خیلی کار کردم، حتی پول دادم، تا بهزور هم که شده، یک چیزهایی یاد بگیرم. بعدها این امکان پیش آمد که پیش خانوادهی اصلیتر ماجرا، یعنی استاد اصغر احمدی بروم و طولانیتر شاگردی کنم و عملاً از آخرین دو تا استاد بزرگ، توانستم این هنر را فرابگیرم.
میدانید، خیمهشببازی هیچوقت برای من شکل شغل نداشته است. من مدیر تولید سینما بودم، در کارهای الف تلویزیون کار کردهام. خیمهشببازی شکل خاصی از نمایش بود که به نظرم بامزه بود، قشنگ بود. حس میکردم باید آن را یاد بگیرم و یک جایی پیش خودم، برای دخترم، بچههای دیگر و آیندگان نگهش دارم. یک صندوق پر از عروسک در خانهام بود و هر از گاهی به فستیوالهای داخلی یا خارجی میرفتم. ولی تا وقتی که آن آدمها زنده بودند، هیچوقت برای من جنبهی درآمدزایی و شغل نداشت.
بعدها با سینما قهر کردم و رفتم شمال و کلاً دنیای هنر را کنار گذاشتم و حدود 10، 12 سال طراحی داخلی و کارهای دکوراسیون انجام میدادم و تمام ارتباطات هنری را دور ریخته بودم. یک شب خیلی اتفاقی، ستاره اسکندری که آمده بود شمال که یک سریالی بازی کند، از بچهها شنیده بود که سیاوش ستاری آنجا در لاهیجان زندگی میکند. بدون هیچگونه هماهنگی جلوی خانهی ما ظاهر شد. 20 و چند سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. شام را با هم خوردیم. گفت برای چه این کار را کردی؟ خجالت نمیکشی اینجا داری نجاری میکنی؟ گفت من دارم یک مؤسسهی فرهنگی راهاندازی میکنم و تو باید آنجا بیایی.
بعدها با سینما قهر کردم و رفتم شمال و کلاً دنیای هنر را کنار گذاشتم و حدود 10، 12 سال طراحی داخلی و کارهای دکوراسیون انجام میدادم و تمام ارتباطات هنری را دور ریخته بودم. یک شب خیلی اتفاقی، ستاره اسکندری که آمده بود شمال که یک سریالی بازی کند، از بچهها شنیده بود که سیاوش ستاری آنجا در لاهیجان زندگی میکند. بدون هیچگونه هماهنگی جلوی خانهی ما ظاهر شد. 20 و چند سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. شام را با هم خوردیم. گفت برای چه این کار را کردی؟ خجالت نمیکشی اینجا داری نجاری میکنی؟ گفت من دارم یک مؤسسهی فرهنگی راهاندازی میکنم و تو باید آنجا بیایی.
همان سال دخترم، ساینا، دانشگاه هنر، یعنی همان دانشکدهی هنرهای زیبا که خودم و مادرش آنجا درس خوانده بودیم، در رشتهی نمایش عروسکی قبول شد و به تهران آمد و چون تنها بچهی ما و عملاً همهی زندگی ما بود، من هم، یک هفته بعد، تمام زندگی در شمال را موقتاً کنار گذاشتم و به تهران آمدم.
ازجمله جاهایی که رفتم، همان مؤسسهی خانم اسکندری بود که قرار بود راه بیفتد و هنوز راه نیفتاده بود و دکور هم حتی نشده بود. این مربوط به پاییز سال 1396 است. با ستاره صحبت کردم. گفت حفظ هنرهای سنتی، دغدغهی من هم هست. بیا با هم کار کنیم. من وقتی برگشتم تهران، رفتم سر کار فیلم و سریال که عملاً آوار، سر جایی و کسی نباشم. ستاره هم با افراد دیگری یک کارهایی را پیش میبرد و مدام با هم همفکری میکردیم و گپ میزدیم. در آن فاصله، به مناسبتهای مختلف، یک تعداد اجرای خیمهشببازی، ازجمله برای افتتاحیهی مؤسسهی فرهنگی انجام شد و رابطهی مثلثی میان من و ستاره و خیمهشببازی شکل گرفت.
سال 1397، یکی دو سال بعد از افتتاح مؤسسه، برای پیگیری کاری جایی رفته بودیم. آقای رضا دبیرینژاد، رئیس موزهی ملک، هم آنجا بود. ما مشغول صحبت با دوست دیگرمان که با او قرار داشتیم، بودیم و آقای دبیرینژاد هم میشنید و برایش جالب بود. جریان افتتاح موزههای خصوصی هم تازه راه افتاده بود. ایشان سؤال کرد از خیمهشببازی چه چیزهایی دارید؟ من توضیح دادم تعدادی عروسک، روایت، قصه و اجرا داریم. گفت چرا یک موزهی خصوصی راه نمیاندازی؟ برای من ابتدا خیلی قابل درک نبود. یکی دو جلسه با هم صحبت کردیم و دیدیم اتفاق جالبی میتواند باشد.
میدانید، دورهای که تئاتر میخواندم، من هم به اندازهی همهی دانشجویان کار خارجی میخواندم و عِرق روشنفکری داشتم. ولی همیشه این مذمت روی سرم بود که دنبال مطربی هستم. در ظاهر، کمی چیپ به نظر میآمد، ولی در نظر خودم هیچوقت اینجوری نبود و من امروز حس میکنم صاحب یک گنج هستم و این گنج کاملاً انحصاری است. هرچند خیلی تلاش میکنم آن را آموزش دهم، ولی واقعاً یک چیزهایی از آن قابل دسترسی نیست و خیلی انحصاری است.
مثل چه؟ چه چیزهایی انحصاری است؟
یک مهارتهایی واقعاً قابل دسترسی نیست. نوع گویش، کیفیتها و مهارتهایی نیاز دارد که ظاهرش خیلی سهل ولی ممتنع است، در واقعیت، خیلی سخت به دست میآید.
دلیل انحصاری شدنش این است که شما خودتان تلاش کردید، یا کسانی که از آنها آموزش دیدید؟ یعنی خود مرحوم محمدزاده هم میتوانستند در تبدیل شدن این ماجرای انحصاری شدن نقش داشته باشند؟
من خیلی سخت توانستم از کسانی که نزدشان آموزش دیدم، چیزهایی فرابگیرم. آنها حاضر نبودند درست و حسابی هنری را که بلد بودند، آموزش دهند. اما یک چیز مهمتری هم این وسط وجود دارد و آن اینکه هنرهای سنتی باید از کودکی، همراه با تکرار و تمرین و ممارست باشد. این ویژگی همهی هنرهای سنتی است. از مینیاتور و قلمزنی بگیرید تا دیگر هنرها. یک بچه خودش نمیداند که دارد چیزی یاد میگیرد، برایش مثل یک بازی است. اما رفته رفته، به درجهی عجیب و غریبی از مهارت میرسد.
میدانید، به نظر من، هنر سنتی روزی در ایران مُرد که یک هنرمند تصمیم گرفت دیگر به نسل بعدی امکان بازی با ابزار آن هنر را ندهد. این است که واقعاً در هیچ دانشکدهای با دو واحد خیمهشببازی، یا دو واحد تعزیه یاد گرفتن، هیچکس سیاهباز یا تعزیهخوان نمیشود. حتی با ورکشاپ و آموزشهای طولانیمدت هم در بزرگسالی، بهسختی میتوان این اتفاق را صورت داد. من این را هر روز دارم در آموزش تجربه میکنم. این است که اگر قرار است ما هنر سنتی را احیا کنیم، باید شیوهی آموزش را احیا کنیم.
من خیلی مرارت کشیدم و یکی از بزرگترین مشکلات من این بود که معلمهای من، معلم نبودند. من امروز معلم هستم و در هر مورد، راهی برای آموزش پیدا میکنم. ولی آنها همیشه سعی میکردند چیزی را لو ندهند. من سالها پیش اصغر احمدی شاگردی میکردم، ولی هیچوقت اجازه نداشتم داخل خیمهاش را ببینم و همان چیزی را که تماشاچی میدید، من میدیدم و به عنوان شاگرد، اجازه نداشتم داخل ماجرا را ببینم، که این برای خودش یک فاجعه است. او حتی به بچههای خودش هم این اجازه را نمیداد. اگر بدون اجازه کاری میکردم، واقعاً با چوبی که داشت، آدم را میزد. یعنی یکجور بیحرمتی حساب میشد و یک فاصله و حریم شخصی برای خودشان داشتند.
الان همین آقای صفرعلی محمدزاده؛ ایشان هم طبق قاعدهی نانوشته و ناگفتهای که میان تمام خیمهشببازها بوده، این هنر را به فرزندانشان یاد ندادهاند. نه به دو پسر و نه به یک دخترشان. همین اتفاق در تمام خانوادههای دیگر در هنر خیمهشببازی رخ داده است. هیچکدام عقبه ندارند. جالب است که فکر میکردند این شغلی است که دیگر به درد نمیخورد. مثلاً الان، یکی از پسرهای آقای محمدزاده ناشر است. یکی دیگر گلفروش است. فکر میکردند باید دنبال یک شغل آبرومند بروند.
امروز ایشان با من میآید سر کلاس و وقتی من در مورد هنر خیمهشببازی صحبت میکنم، او میماند و احساس میکند که خیمهشببازی خیلی چیز باارزشی است و حالا هر کجا که اجرا داریم، نوهی خودش را میآورد و او را داخل خیمه هم میبرد و حس میکند که تا الان قافیه را باخته است. این در مورد هر دو استاد من اتفاق افتاد. یکی از آنها دو تا دختر داشت، که اجازه نداد دخترهایش داخل خیمه بروند، چون دختر بودند. جالب است که پنج، شش تا شاگرد خانم هم داشت که به آنها چیزهایی یاد داد، ولی به دخترهای خودش یاد نداد. یک استاد دیگرم هم پسرهایش با او کار میکردند، ولی به نوهها یاد ندادند. الان نوههایشان هستند و عروسک هم از پدربزرگشان به آنها ارث رسیده، ولی از این هنر چیزی ندارند، هیچ مهارتی در آنها وجود ندارد.
ببینید، ما یک تنهی اصلی هنر خیمهشببازی داشتیم که از اواخر صفویه و اوایل قاجار شروع شده است و اساساً چون هنر کوچه و بازار بوده، اسم، قصه و چیزهای دیگر از آن نمانده است. قدیمیترین آدمی که از آن اسم وجود دارد، شخصی به نام کاکامحمد شیرازی است. کاکامحمد پنج تا پسر دارد که هر پنج تا خیمهشبباز هستند. یکی از این پنج نفر یعنی کاکاحسین، خیلی ویژه است و حضور او موجب ادامهی خیمهشببازی در این خانواده شده است. هرچند که همه خیمهشببازهای ویژهای بودند، منتها اوایل حکومت پهلوی اول، همهی اینها این کار را گذاشتند کنار و فقط یکی ادامه داده است. کاکاحسین خودش دو تا پسر داشت که یکی از آنها استاد من بود. یک شاگرد خیلی ویژهای هم داشته که شیخ احمد خمسهای بوده است. بهطوریکه حضور شیخ احمد، موجب تولد یک خانوادهی جدید شده است.
شیخ احمد ابتدا شالکش بود. یعنی حملکنندهی اسباب اجرا بود و صندوق و وسایلِ این کارها را سالها جابهجا میکرد. ابتدا بنا بود. ولی بعد خوشش آمده بود و وسایل اینها را روی پشت خودش از این عروسی به آن عروسی و از این قهوهخانه به آن قهوهخانه میبرد و میچید و آماده میکرد تا آنها اجرا کنند. سالها این کار شالکشی را ادامه میدهد تا اینکه این کار را به صورت کامل یاد میگیرد. از شیخ احمد دو تا پسر میماند که یکی از آنها پای خیمهی پدر تا این اواخر مینشست و این دو تا اصلیها، یعنی اصغر احمدی و شیخ احمد خمسه کسانی هستند که من هنر را پیش اینها یاد گرفتهام.
شیخ احمد هم یک شاگردی دارد که همان آقایی است که شما خیمهشببازی او را در باغوحش تهران دیدید. پسر ایشان، یعنی صفرعلی، الان تنها کسی است که به صورت ویژه و از کودکی این هنر را به شکل خیلی عمیق و سنتی یاد گرفته است، بهطوریکه من گاهی اوقات متعجب میشوم از مهارتی که این آقا در آن هنر دارد. واقعاً رسیدن به آن مهارت آرزوست.
اما فکر میکنم تفاوت شما، این است که این هنر را به شکل آکادمیک درس میدهید و اجرا میکنید. یعنی معلمی که در تلاش برای آموزش به شکل درست و مؤثر آن است.
بگذارید اول تعریف کنم که چطور با هم آشنا شدیم. من در نمایشگاه کتاب سال 1396 روزی شش اجرای یک ربع در محوطهی مصلای تهران داشتم. یک روز در یکی از اجراها دیدم آقای میانسالی آمد و آنجا ایستاد و با حسرت دارد نگاه میکند. گفتم حتماً دوست دارد. اجرا که تمام شد، همه رفتند، ولی ایشان ایستاده بود و تماشا میکرد. ما نشسته بودیم یک چیزی بخوریم و استراحتی بکنیم، دیدم ایشان همانطور ایستاده و دارد نگاه میکند و نمیرود. گفتم میتوانم کمکی به شما بکنم؟ کاری دارید؟ گفت پدرم خیمهشبباز بود. نگفت خودم خیمهشبباز هستم. یعنی اینقدر باورش را برای اجرا از دست داده بود. گفتم اسم پدرتان چیست؟ گفت حسین محمدزاده. من آن موقع حتی اسم این آدم را هم نشنیده بودم و نمیشناختم. بعدها با این اسم و این آدم آشنا شدم.
گفتم چیزی از پدرت داری؟ گفت صندوق و خیمهاش را دارم. گفتم اینها را نه، از هنر پدرت چیزی بلدی؟ گفت بله. در خیمه میروم و یک چیزهایی بلدم. سوتک میزنم و عروسک میگردانم. قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم و شماره ردوبدل کردیم. شش هفت ماه طول کشید. هرچه میخواستیم قرار بگذاریم، جور نمیشد. تا اینکه بالاخره رفتیم یک مهدکودک و با همدیگر برای اجرا، بدون هیچ تمرینی قرار گذاشتیم. من اصلاً نمیدانستم این آدم قرار است چه کار کند. وقتی نشستیم، واقعاً شگفتزده شدم. بعد این آدم باور نداشت که خیمهشبباز است!
میدانید، خیمهشببازی یک کار گروهی است و این آدم، دوروبر خودش، هیچ آدمی را نمیدید که به این هنر علاقهمند باشد، یا در آن مهارتی داشته باشد که بتوانند با هم کار کنند. راستش، روزگاری که تهران را رها کردم و رفتم، خیمهشببازی یک کار چیپ بود. ولی من آن را دوست داشتم و یاد گرفته بودم و میخواستم مثل یک چیز خیلی مهم حفظش کنم و نگهش دارم. یک علاقهی شخصی بود و فکر هم نمیکردم یک روزی، یک جایی بخواهم آن را ارائه دهم.
وقتی 12، 13 سال بعد دوباره از شمال برگشتم تهران، جشنوارهی سنتی- آیینی بود. من اتفاقاً از جلوی تئاتر شهر رد میشدم که دیدم صدای خیمهشببازی میآید. رفتم نگاه کردم، دیدم خیمهشببازی است. گفتم خدایا چقدر مزخرف است. آن آدمها را هم نمیشناختم. ولی جالب بود که آنها من را میشناختند. دانشجوهای سالهای بعد دانشکده بودند و شنیده بودند سیاوش ستاری یک روزگاری دنبال خیمهشببازی بوده است. با من سلاموعلیک کردند. کارشان را هم دیدم. ولی کار در حد حال بههمزدن بود. نیم ساعت بعد، یک اجرای دیگر بود. من دیدم چقدر خیمهشبباز اضافه شده، ولی از خود خیمهشببازی هیچی وجود نداشت.
قصهی خیمهشببازی قصهی خیلی جالبی است. اینکه نمایش عروسکی برخلاف تئاتر، در شرق زاییده شده و روی جادهی ابریشم سفر کرده است. ما شکلی از خیمهشببازی را در هندوستان داریم که بهشدت از خیمهشببازی ما باشکوهتر است. من فیلمی از آن دارم. حتی یک عروسک اورژینال آن را دارم که میبرم سر کلاسها و نشان میدهم تا دانشجویان بدانند در ایران چه بلایی سر این عروسک آمده است.
این هنر در مسیر جادهی ابریشم، در هر کشوری که رفته، یک رسوب و ردی از خودش بر جای گذاشته و آن رسوب به نمایش عروسکی سنتی آن کشورها تبدیل شده است. سایهی حضورش در همه جا هست. از ترکیه تا یونان، ایتالیا، اسپانیا، فرانسه، آلمان، انگلستان، حتی برزیل، که در حقیقت از طریق پرتقالیها به آنجا برده شده است.
رنگوبوی محلی و بومی آنها را پذیرفته و تبدیل شده به اشکال مختلف خیمهشببازی، که امروزه اشکال مختلف نمایش عروسکی سنتی دنیاست. این با نمایش عروسکی مدرن و کلاسیک که تقسیمبندیهای مختلف دارد، کاملاً متفاوت است. اینها یا دستکشی هستند یا نخی. عروسک هندی را من میبرم سر کلاس و به بچهها نشان میدهم و میگویم یک روز یک مسافر از هند و از جادهی ابریشم به کشور ما آمد. نگاه کنید، این یک خانم رقاص است که شش عدد نخ دارد. نخها را میکشم و توضیح میدهم که هر نخ چه کار میکند. بعد میگویم من 30 سال است کار خیمهشببازی میکنم، ولی این را نمیتوانم برقصانم و اگر قرار باشد یک رقص قشنگی از این عروسک به شما ارائه کنم، باید چند ماه تمرین کنم.
حالا ببینیم این عروسک رقصنده وقتی رسید به ایران، چه اتفاقی افتاد؟ عروسک ایرانی دوتا مفصل و سهتا نخ دارد. ببینید چقدر سادهتر است. این شده شکل ایرانی آن رسوب که شرح دادم. یعنی برای ایرانی سخت بوده و بهتدریج نخهایی که به نظرش زیادی بوده، قیچی کرده و این باعث شده که عروسک به شکل خاصی میرقصد و یک جور خاصی راه میرود که هیچ عروسکی در دنیا این کار را نمیکند.
شما آن طرفتر میبینید که پونچینلا یکجوری رفتار میکند که هیچ عروسکی در دنیا چنان رفتاری ندارد. درست است که تکنیک نخی است، ولی هر کدام ویژگیهایی دارند. بزرگترین مشکلی که در امروز جامعهی ما هست، این است که چون سرچشمهها از دنیا رفتهاند و قابل دسترسی نیستند، هیچ چیزی برای مقایسه وجود ندارد. اینجوری است که انگار عالیقاپو را کوبیدهاند و به جای آن میخواهند برج بسازند. اینکه آدمها دیگر به ویژگیها فکر نمیکنند. مثلاً فکر نمیکنند این چرا دوتا یا سهتا نخ دارد. درحالیکه نخها به عروسک و عروسکگردانی مهارت و پیچیدگی میبخشد.
خیلیها به خودشان زحمت نمیدهند این مهارت را کسب کنند، در عوض طرف میرود و دوتا نخ دیگر به آن اضافه میکند. این میشود شبیه آن یکی، آن یکی هم چهارتا نخ اضافه میکند و شبیه یک چیز دیگری میشود. درحالیکه متوجه نیستند، یا برایشان اصلاً مهم نیست که آن عروسک، چون اینجوری بود، ارزشمند بود و اگر قرار باشد من ادای آن را دربیاورم، اصالت آن از بین میرود، و این بزرگترین بلایی است که سر خیمهشببازی ایران درآمده است.
من وقتی برگشتم تهران، واقعاً از این ماجرا گریهام گرفته بود. دوستان و اساتیدی از شاخههای مختلف هنر سنتی آمده و تلاش کرده بودند که این هنر را دوباره زنده کنند. ولی چون سرچشمه خشک شده بود و آنها هم تخصص کافی نداشتند. بچهها را تشویق کرده بودند که نوآوری کنید و اینها هم سرخود نخ اضافه کرده بودند و یکسری موجود ناقصالخلقه زاییده شده بود که ای کاش اصلاً از بیخ و بن نمیبود، چون خاطرات نوستالژیک را هم از بین میبرد. این بزرگترین ضایعهای است که برای این هنر سنتی اتفاق افتاده است.
یعنی آن روزی که شما در محوطه مواجه شدید با گروههایی که داشتند به شکل غلطی این هنر را اجرا میکردند، تصمیمتان برای آموزشِ درست راسختر شد.
من آن روز تصمیم گرفتم وارد یک جنگ شوم. ستاره دوست عزیز من است و خیلی هم به اشکال مختلف هنر سنتی لطف دارد و خیلی هم همت کرده، ولی دغدغهاش به طور تخصصی دربارهی خیمهشببازی نیست، برای من واقعاً این یک جنگ است.
یکی از مشکلات دیگر دربارهی این هنر آن است که قبلاً به این شکل بود که هنرمند این رشته، در یک شاخه تخصص داشت. مثلاً میرفت داخل خیمه و سالها یک نفر دیگر پای خیمه مینشست تا یاد بگیرد و بعداً به جای استاد داخل خیمه برود. الان مشکل این است که من باید در تمام این شاخهها تلاش کنم. مثلاً یکی از موضوعات ناراحتکننده، ساخت عروسک است. نوآوریهای کجوکولهای که اتفاق افتاده، دارد فرهنگ ساخت عروسک نمایشیِ سنتی ما را از بیخ و بن از بین میبرد. قبلاً عروسک اینجوری ساخته میشد که سر عروسک را میدادند خراطی میتراشید. خودشان که بلد نبودند و عروسکساز نبودند. بعد میدادند یک صورتگر این را نقاشی میکرد. حتی من عروسک مرمت کردهام که میتوانم قسم بخورم قوللر آغاسی صورت آن را نقاشی کرده است. در فهرست آثار ملی هم ثبت کردم، ولی چون امضا ندارد، نمیشود این را ثابت کرد. ولی میبرم به شما نشان میدهم و شما هم اگر ببینید، قبول میکنید که قوللر آغاسی این را نقاشی کرده است. مجموعه است، یکی دوتا هم نیست.
در این هنر، یک بخشی هم همیشه در سایه بودهاند و اسمی از آنها نیست. یعنی زنان؛ دخترها و مادرها و همسرهایی که برای عروسکها لباس میدوختند و تنه درست میکردند و هیج کجا اسم و رسمی از آنها نیست. یعنی اینها، عروسکسازان گمنام، در سایهی این هنر بودند. استادکار یا در خیمه بوده، یا پای خیمه بوده و هیچوقت مسلط به همه چیز نبوده است. امروزه چون نیروی این کار وجود ندارد، من مجبورم در همهی این جوانب بجنگم. جنگِ خیلی پیچیدهای است. همه میگویند تو آدم دُگم و سختگیری هستی. ولی من مجبورم در تمام این شرایط بجنگم و گاهی مجبورم خیلی بیشتر از ظرفیت خودم تلاش کنم، برای اینکه تا حد امکان این هنر به شکل درست ثبت شود و بماند و آدم بتواند نشان دهد که اینها وجود داشته و حیف است که از بین برود.
یکی از مسائلی که من خیلی دوست دارم انعکاس بدهم، همین خانمها هستند که برای این عروسکها لباس میدوختند و تلاش میکنم ردپایی از آنها پیدا کنم. مثلاً الان از خانوادهی آقای اصغر احمدی، دخترشان مادر، نامادری و مادربزرگ خودش را میشناسد و میتواند از آنها عکس و مطلب بدهد. این بخش برای خود من جالب است و من خیلی دوست دارم به آن نور بتابانم. شاید تا وقتی آن افراد زنده بودند، برای آنها پسندیده نبود که عکس همسرشان یا مادرشان جایی چاپ شود، ولی الان برای نسل جدید این محدودیت وجود ندارد. از آن دو خانواده و چند خانوادهی دیگر و نوهها میشود یک چیزهایی پیدا کرد.
خیلی جالب است که آنها با نگاه کردن به نقاشیای که روی صورت این عروسکها انجام شده بود، میتوانستند حدس بزنند که چه لباسی میتواند برای اینها مناسب باشد.
دقیقاً. مثلاً خود من، گشتن و پیدا کردن ابزار و یراقی که اندازهی عروسک کوچک خیمهشببازی باشد، یکی از دغدغههایم است. من هر وقت به بازار میروم، در سمساریها چشمم دنبال ابزار و یراقی میگردد که به درد عروسکهای کوچک بخورد. حالا شمشیر باشد، تفنگ باشد، یا هر چیز دیگر. هیچوقت نیست که من در یک بازار یا یک راستهای رد شوم و دنبال چیز دیگری بگردم. هیچوقت دنبال لباس برای خودم نبودهام و همیشه دنبال همین چیزها هستم که خیلی هم سخت است.
از جنگ با کسانی که داشتند این هنر را به شکل ناموزون ارائه میدادند، گفتید. این جنگ سخت بود و آیا با افرادِ شناختهشده بود؟ چقدر پذیرش داشتند؟
اساساً این جنگ ابعاد گستردهای دارد. از جنگ با یکسری اساتید که زور میزنند تا برای خیمهشببازی یک تاریخ جعلی درست کنند، تا آدمهایی که فکر میکنند چون یک چیزی دیدهاند، پس میتوانند چهارتا نخ به یک عروسک ببندند و یک پارچهای بگذارند و بروند پشت آن و بگویند من خیمهشبباز هستم. واقعیت این است که خیمهشببازی شرایط بلاتکلیفی دارد. یعنی هم نمایش سنتی است و هم نمایش عروسکی است و متأسفانه، نه عروسکیها به آن توجه عمیقی میکنند، نه تئاتر سنتیها.
چون در تئاتر سنتی، تمام کسانی که ماندهاند، یا سیاهباز بودهاند، یا تعزیهخوان یا نقال. هیچکدام خیمهشبباز نبودهاند. خیمهشببازهای اصلی فوت کردهاند و اینها هم تلاش کردند این هنر را احیا کنند، ولی هیچکدام اساساً خیمهشبباز نبودهاند. برای اساتید عروسکی هم، هرکس که یک پارچهای را روی چهارتا میله بکشد و دوتا عروسک بیندازد روی آن، به آن میگویند خیمه و برای آنها خیلی دوغ و دوشاب تفاوتی ندارد. شاید ظرفیت درک مهارت هنر خیمهشببازی برای خیلیها مهم نباشد. حتی بعضیها میگویند این کار کهنه است و باید دور انداخته شود.
از آن طرف هم با انبوه افرادی مواجه هستید که این ماجرا را راه سادهای برای پول درآوردن و سفر کردن میدانند. شما با خیمهشببازی بهراحتی میتوانی سفر خارجی بروی. برای هر فستیوالی که درخواست بفرستی، میتوانی یک تور کوچک سهنفره جمعوجور کنی. میدانید، این آدمها خیمهشببازی را تبدیل به یک کار سخیف کردهاند. چون این نمایش، برای آنها فقط راهی برای پول درآوردن است، همین. هیچکس هم نیست که به طور جدی به این ماجرا و مهارتهایی که به خاطر این هنر باید داشت، توجه کند.
* فکر میکنید این موزه دارد این خلأها را پر میکند و پاسخی برای آن دارد؟
تلاش میکنیم این اتفاق بیفتد.
به نظرتان کسانی که به اینجا میآیند، هدفشان موزه و دیدن عروسکهاست، یا اینکه بیشتر به خاطر فضای دنج و دلنشین کافه به اینجا میآیند و بعد با دیدن عروسکها، موضوع برایشان جالب میشود؟
همهی اینها هست و نمیتوانم بگویم کدامیک اولویت دارد. خیلیها به نیت دیدن موزهی عروسکها میآیند و با کافه آشنا میشوند. خیلیها هم به واسطهی حضور ستاره اسکندری میآیند و خیلی از دوستان ما پاتوقشان اینجاست و کاری به موزه و خیمهشببازی ندارند. خیلی از مشتریان کافه هم کنجکاو میشوند که ببینند خیمهشببازی اصلاً چه هست.
* اینجا چقدر به شما کمک کرد تا دغدغهای را که دارید، به طور منسجم در یک مسیر قرار دهید؟
ستاره و این مکان کمک کردند من روی خیمهشببازی متمرکز شوم و الان پنج، شش سال است که من هیچ کاری غیر از خیمهشببازی نمیکنم. این خیلی مهم است که من الان هم پژوهش میکنم، هم آموزش میدهم، هم کار تولید میکنم و هم نفر تربیت میکنم، چون آموزش سطوح مختلفی دارد. یک وقت در حد آشنایی است، در حد معرفی کردن است، یک وقت در حد کشف استعداد است و یک وقت پروراندن آن استعداد و رساندن آن به نتیجه است. درعینحال، من تجربیات عجیب و غریبی دارم و تعداد زیادی کارگاه و اجرا دارم و روی این کار متمرکز شدهام.
من آدمی بودم که خیلی از این شاخه به آن شاخه میرفتم و کارهای گوناگون انجام میدادم و خیمهشببازی هم جزئی از زندگی من بود، در حد یک تفریح و علاقه، ولی الان شش سال است که شب و روز من خیمهشببازی است و تمام کارها را به خاطر آن کنار گذاشتهام.
الان ساکن تهران هستم، ولی وقتهایی که اینجا کاری نداشته باشم، میروم خانهای که در شمال دارم. چند وقت قبل، آقای علیرضا عالمنژاد، از کافه تهران، یک تور به خانهی من آورد. پنج، شش نفر مسافر آمدند که هم آنجاها را بگردند و هم آموزش خیمهشببازی ببینند. لاهیجان و دیلمان را گشتهایم، شب هم نشستهایم، آموزش خیمهشببازی دیدهاند. کارهای این مدلی عجیب و غریب خیلی در زندگی من پررنگ و پرحجم است و من تقریباً به خاطر خیمهشببازی زمان خالی ندارم. وقتی دارم میروم، یکی با من میآید که یاد بگیرد، یا دارم برمیگردم، وسط راه مثلاً در قزوین، یک کارگاه برگزار میکنم و بعد میروم تهران. یا مثلاً 50 روز به پنج استان سفر میکنم. همه چیز زندگی من خیمهشببازی شده و اوقات خالی هم عروسک میسازم.
چقدر این موزه این حس را به شما داده که این کار را بکنید و چقدر شما به این موزه این حس را دادهاید که زنده بماند؟ یعنی شما از موزه حس گرفتید، یا موزه از شما؟
یک رابطهی متقابل است و نمیشود این را گفت. موزه به من و ستاره این فرصت را داده که پرستیژ حرفهای برای خیمهشببازی تعریف کنیم. هرچند بهشدت پرهزینه است و ما از زندگی شخصیمان میزنیم و در اینجا هزینه میکنیم. چون یک مکان کاملاً خصوصی است و از هیچ کجا حمایت نمیشود. ولی یک اعتبار و حیات دوباره برای خیمهشببازی ایجاد کرده است. درعینحال، این فرصت را برای من نیز فراهم کرده که کاملاً متمرکز به خیمهشببازی فکر کنم. خیلی از کارهایی که ما انجام میدهیم، تبدیل به فیلم میشود و این خودش یک اتفاق تکرارنشدنی و در راستای ماندگاری و ثبت تصویری هنر اصیل خیمهشببازی است.
مثلاً ما الان از سفر و اجراهایمان در استان سیستان و بلوچستان 30 ساعت راش داریم. ممکن است هیچوقت هم استفادهی خاصی از این تصاویر نشود. ولی یک آرشیو معتبر و عملاً تاریخ خیمهشببازی ایران معاصر است. قبل از آن، چنین تاریخی ثبت نشده است. مثلاً الان اگر کسی میخواهد راجع به خیمهشببازی جستوجو کند، بلافاصله به اسم شیخ احمد خمسهای میرسد. چون پسر ایشان زمانی از دنیا رفته که اینترنت باب بوده و کارکرد داشته است. درحالیکه از استاد ایشان که کاکاحسین بوده، یا حتی پسر کاکاحسین، یعنی علیاصغر احمدیکه خیمهشبباز بزرگتری بوده، نام و نشانی نیست. چون وقتی آنها از دنیا رفتهاند، اینترنت گستردگی امروز را نداشته است.
آنها خانوادهی بزرگتری بودند و میراث عروسک را از دورهی قاجار تا به امروز داشتهاند. هرچند همهاش الان به تاراج رفته، ولی آنها از قاجار تا کنون، به صورت نسل در نسل، میراث عروسک داشتند. ولی اسمی از آنها نیست، چون خانوادهاش همت نکردند و سیستمها کمکاری کردند و هیچ اسمی از او نیست. اگر الان در اینترنت هم کلمهی خیمهشببازی را سرچ کنید، هیچ اسمی از اصغر احمدی یا کاکاحسین وجود ندارد. از کاکامحمد شیرازی هم فقط به عنوان سمبل و اولین اسم در عرصهی خیمهشببازی، یک وقتهایی یاد میشود و در بعضی فستیوالها یک بخشی را هم به یاد ایشان میگذارند. ولی هیچکس واقعاً نمیداند که کاکامحمد شیرازی چه کسی بوده و چه کارهایی کرده است.
شما به دخترتان هم دارید این هنر را یاد میدهید؟
دخترم با شیوهی بازی، از کودکی خیمهشببازی را فراگرفته و من با ایشان به مرحلهای از این هنر رسیدهام که اصلاً نیازی نیست چیزی را تمرین کنیم. با هر موضوع جدیدی فقط با هم حرف میزنیم و میرویم اجرا. این یک درجهای از خلوص و نزدیکی است. مثلاً برای اجرای نمایش «مردان نمکی» با هم صحبت میکنیم، ایده میدهیم و اجرا میکنیم. فیلمهای پشت صحنه و شرایط تولید آن هست، نیازی نیست مثل تئاتر شش ماه تمرین داشته باشیم. چون به یک درک و زبان مشترک رسیدهایم. میدانم وقتی این را گفت، حدس میزنم ممکن است چه بگوید. این اتفاق، بین من و مادرش که حدود 32 سال است با هم خیمهشببازی انجام میدهیم، وجود ندارد. ولی بین من و دخترم وجود دارد. من متأسفم که این مملکت بچههایش دارند میروند. دختر من هم امروز در ایتالیا دارد مدیریت میخواند. اینجا هنرهای عروسکی خواند. ولی رفت. من اگر یک روزی موزه درست کردم، به خاطر دخترم بود که دانشجوی نمایشهای عروسکی بود و فکر کردم این میراث را برای او میسازم و او میتواند در این موزه، در این هنر به من ملحق شود. ولی او حس کرد اینجا آیندهای ندارد و باید برود. او در سن 18سالگی یک استاد بینظیر خیمهشببازی بود. ولی امروز دیگر خیمهشبباز به حساب نمیآید، چون نمایش یک هنر گروهی است. آنجا نهایتاً میشود آقای محمدزاده که تنها بود و خیمهای نداشت.
شما آنقدر شاگرد آموزش دادهاید که این هنر فراموش نشود؟
تلاش میکنم. البته کار خیلی سختی است. من در چند مرحله آموزش میدهم. یک مرحله آشنایی است. من آدمها را با تاریخ، با قصهها و با شیوهی اجرا مواجه میکنم و به آنها توضیح میدهم که عروسک را دست بگیر و نگاه کن و این نخ را که بکشی، میشود یک حرکت، این یکی نخ را هم که بکشی، میشود یک حرکت دیگر. میدانم که درنهایت کار سختی است. ولی وقتی عروسک را به او میدهم، حس میکند کار راحتی است. یک شاگردی هم همراه من است که با من بدون خیمه اجرا میکند. این شاگرد پنج ماه پیش من است. اینها را هم مرتب عوض میکنم و میگویم این در عرض پنج ماه به این مرحله رسیده، پس خیلی کار سختی نیست. البته خودم میدانم که کار سختی است، ولی میخواهم آنها را به این باور برسانم که کار سختی نیست و ادامه دهند. سوتک را میدهم که بگذارد در دهانش و ببیند که سخت نیست و میشود تکرار کرد. ولی درنهایت ماجرا خیلی سخت و دستنیافتنی است. بعد از این مرحله، من به مربیان و معلمها آموزش میدهم. در حدی که آنها مبلّغ ماجرا شوند و بتوانند در مورد هنر خیمهشببازی یک جایی حرف بزنند. بعد، از بین آنها آدم و استعداد پیدا میکنم و به عنوان وردست خودم با آنها کار میکنم. با خودم اینها را سفر میبرم، در کارگاهها میبرم و اینها در طول سفر پخته میشوند. اگر حس کردم علاقه دارند، مراحل تکمیلی را هم به آنها میآموزم.
الان یک شاگرد آقا دارم که پاخیمهای است و به مرحلهای رسیده که میتواند اجرا برود و خوب هم اجرا میرود. چندتا نوازنده دارم. من خودم نوازنده نیستم، ولی بارها دانشجوهای نوازندگی را آوردهام. اینها نوازندگان خوبی هستند، ولی مطربی بلد نیستند. با دهان آنقدر تأکید کردم و تکرار کردم که شیوهی مطربینوازی و شیرینی مطربینوازی را به هنرش اضافه کند. این است که میگویم معلم بودن خودش بخشی از این ماجراست.
یعنی صرف نوازندگی کافی نیست و این مطربینوازی است که این هنر را متمایز میکند.
بله، جالب است بدانید، در بخش دیگر که بخش داخل خیمه است، من چندتا شاگرد دارم که خوب هستند و دارند به مرحلهای میرسند که در جشنوارهای که میخواهیم بگذاریم، شاید یکی دو تا از اینها بیایند. بخش عروسکسازی را دارم که واقعاً الان بلدند عروسک بسازند. یعنی عروسکی که بشود با دوتا نخ درست عمل کند.
یعنی اینها عروسکهای گذشته نیستند؟
آن عروسکهای گذشته دیگر وجود ندارند. همهی آنها را کلکسیونرهای شخصی خریدهاند و بردهاند. خوشبختانه یک صندوق از عروسکهای خاندان احمدی که شامل نزدیک به 100 عروسک از دورهی قاجار است، هنوز وجود دارد که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است، که البته در شرایط بهشدت بدی نگهداری شده. مثلاً یکی از اساتید، گردن عروسکهای قاجاری را شکافته و از صورت آنها قالب گچی گرفته است. من آنها را با هزینهی شخصی و با کلی مکافات، مرمت کردم. آن هم برای موزهی کانون پرورش فکری که ردیف بودجه دارد. ولی من با هزینهی شخصی عروسکها را مرمت کردم و تمام این مراحل عکاسی و مستندنگاری شده است. دو سال هم دویدم تا به عنوان اولین مجموعهی عروسک نمایشی در فهرست آثار ملی ثبت شود، تا از آسیب در امان باشند.
خانوادهی احمدی یک مجموعه دیگر هم داشتند که کسانی با طرح این موضوع که ممکن است دولت عروسکها را از شما بگیرد، دختران آقای احمدی را مجبور به فروش آن مجموعه کردند. مجموعه را به تبریز بردند که در آنجا موزهی عروسک درست کنند. موزه که درست نکردند هیچ، عروسکها هم در شرایط نامعلومی دور از دسترس است. الان چهار، پنج سال است که هرچه تلاش میکنم، با هزینهی شخصی خودم، آنها را مرمت و مستندنگاری و به نام خودشان ثبت کنم، حتی اجازه نمیدهند و راه نمیدهند که من اینها را ببینم. عروسکها را ریختهاند داخل یک انباری و درِ آن را قفل کردهاند. فقط همین دوتا مجموعه در مراکز دولتی ما وجود دارد که آدرسی از آنها هست. بقیه را خریدهاند و بردهاند و عروسکی وجود ندارد. روزی که من شروع کردم، باید برای خودم دانه دانه عروسک میساختم.
صدها بار عروسکهای قدیمی را لمس کردم، حرکت دادم، تا کردم، مفاصل آنها را بررسی کردم، متأسفانه اساتید عزیز عروسک سنتی را به دانشجویان غلط آموزش میدهند. مفصلهایی بر اساس مدل عروسکهای فرنگی در آنها میگذارند که اصلاً کارکردی ندارد، چون نخ برای تکان دادنِ آن مفصلها ندارد. فقط یک عروسک بدقواره میشود و اصرار هم دارند که این درست است. من نمیدانم این درستی از کجا آمده و به چه اعتقادی میگویند این درست است؟
دخترم وقتی دانشجو بود، واحد خیمهشببازی داشت. یک نقشهای داشت و گفت این را استادم داده که عروسک بسازیم. من گفتم این غلط است. این عروسک نباید مفصل لگن داشته باشد و فقط باید دوتا مفصل در نقطهی اتصال پا به بدن داشته باشد که خم میشود. الگو را روی نقشه کشیدم. عروسک را درست کرد و برد. سر کلاس، استاد او را دعوا کرده و گفته بود همانچیزی را که من گفتم، میسازی! او آمد همان را ساخت که بتواند فقط نمره بگیرد. اگر دانشگاه اینجوری آموزش میدهد، شما ببینید چه اتفاقی قرار است در جاهای دیگر بیفتد. این بخشی از همان جنگی است که برایتان گفتم.
شما گفتید رفتید خانهی آقای خمسهای. بین کسانی که شما به آنها آموزش میدهید، کسی بوده که به این شکل خودش پیگیر باشد و دنبال شما بگردد که آموزش ببیند؟
بوده، ولی اینکه به ثمر رسیده باشد یا نه، نمیدانم. یکی از مشکلات این است که این کار بهشدت سهل اما ممتنع است و از آدم سختگیری مثل من هم خیلی وقتها افراد فرار میکنند.
مثلاً پسری بود که با علاقه آمده بود. خودش در یکی از موزههای عروسکی تهران، هفتهای سه، چهار روز خیمهشببازی اجرا میکند. همان موزه یک بار از من خواستند که من بروم و برای آنها خیمهشببازی اجرا کنم. ولی من گفتم حداقل دستمزدی که میگیرم، اینقدر است که البته دیگر هیچوقت به من رجوع نکردند. ولی آن پسر هر هفته سه، چهار روز اجرا دارد.
یک روز همان پسر آمد پیش من و گفت من دوست دارم جدیتر این هنر را یاد بگیرم. با او صحبت کردم و مسیر فراگیری را توضیح دادم، ولی رفت و دیگر پشت سر خودش را هم نگاه نکرد. من به او توضیح دادم که چه مشقتی را باید بکشی تا اشتباهی را که الان در اجرا داری، درست کنی. فقط مسیر را برای او مشخص کردم. ولی او رفت و پشت سرش را نگاه نکرد. این هم به دلیل این است که جامعه آن مسیر سهلالوصول را پذیرفته است. اساتید ما هم پذیرفتهاند و فقط میگویند خیمه، و برای آنها فرقی نمیکند که من اجرا کنم یا دیگری. کیفیت و اصالت برای آنها مهم نیست، چون پذیرفتهاند و میگویند اینکه راحتتر است و دلیلی ندارد زیر دست این آدم سختگیر بروم که سختی بکشم و دعوایم بکند.
سختگیری شما موجب انقطاع نمیشود؟ چون او الان هفتهای سه اجرا دارد؟
نه. خوشبختانه کار بزرگی که این موزه کرده است، من را متمرکز کرده که اینها را مستندنگاری کنیم. الان به اندازهی هزاربرابر کل تاریخ خیمهشببازی، فیلم و مطلب از این هنر وجود دارد. ممکن است ما الان اینها را استفاده نکنیم، ولی یک روزی اگر من سرم را گذاشتم زمین، خیالم راحت است که یک نفر اگر این چهارتا هارد را ببرد و نگاه کند، میفهمد خیمهشببازی چه بوده و نمیرود به آنها رجوع کند. این مهمترین کاری است که این موزه انجام داده است. همه چیز را متمرکز کرده که یک جاهایی ثبت و ضبط شود و به من این فرصت را داده که پرتعداد تکرار کنم. آموزشی که میگویم، بزرگترین بخش آن بعد از دستیاران، آموزش خودم است. من روزی که استاد داشتم و این فرصت را داشتم که از استادم یاد بگیرم، شعور امروز را نداشتم. من محصل خوبی نبودم.
ولی امروز وقتی برای اجرای یک کارگاه، به یک مهدکودک میروم، چیزهایی که از ریاکشن بچهها یاد میگیرم، بلافاصله در اجرای بعدی به کار میگیرم. این بزرگترین بخش آموزش است که خودم دارم آن را فرامیگیرم. من دارم کشف و شهود میکنم و این پررنگترین بخش آموزش است.
اگر قرار است افقی را برای این موزه ترسیم کنید، مهمترین ایدهای که در ذهنتان است، چیست؟
واقعاً سخت است، چون آدم مدام با اتفاقاتی که میافتد و شرایطی که پیش میآید، مسیرش به سمت و سوهای مختلف میرود و در مورد هیچی نمیشود قطعی صحبت کرد. من فکر میکنم امروز با خیمهشببازی حالم خوب است و از آن لذت میبرم و مفهوم زندگی برایم همین است. احساس میکنم برای من رسالتی وجود دارد که من باید بر اساس آن رسالت رفتار کنم. درنتیجه، به من این فرصت را میدهد که من هم از زندگیام لذت ببرم و از دایرهی پوچی دربیایم.
الان جذابترین کاری که من در زندگیام میکنم، این است که خیمهشببازی به من امکان سفر داده. من زمانی که 23 ساله بودم، آرزو داشتم یک ماشین داشته باشم که پشت آن یک خیمه باشد و من بتوانم روستا به روستا بروم و نمایش اجرا کنم. این در 49 سالگی نصیب من شد. قصهی خوبی هم دارد.
واقعاً قصهی این سفرها از کجا میآید؟ چطور خیمهشببازی را به روستاهای دورافتادهای مثل سیستان و بلوچستان بردید؟ نزد بچههایی که شاید هیچ تصوری از نمایش نداشتند. چطور برای آنها رویا ساختید؟
من 23 ساله بودم که این آرزو را داشتم و هیچوقت این امکان برایم پیش نیامده بود. بارها ماشین خریدم و فروختم، ولی خیمهشببازی دیگر آنقدر برایم در اولویت نبود. تا اینکه اینجا را که راه انداختیم، من این آرزو را برای دوستی شرح دادم و او آرزوی مرا در یک نقاشی ترسیم کرد. یعنی یک ماشین شاسیبلند وانت کشید و فضای پشت آن را تبدیل به خیمهای برای اجرای نمایش کرد. این نقاشی را من و ستاره پیش 10تا مدیرعامل بانک و بیمه و 10تا ادارهی مرتبط دیگر بردیم که یک وام به ما بدهید، تا ما یک ماشین بخریم و اقساط آن را هم البته که میپرداختیم. خواهش کردیم فقط از ما وثیقهی ملکی نخواهید، چون نداریم. گفتیم آرم شما را هم میزنیم روی ماشین و دور ایران میچرخیم و برای بچهها و آدمهای دیگر خیمهشببازی اجرا میکنیم. هیچکس حاضر نبود به ما وام بدهد. این خیلی ذهن من را درگیر کرده بود.
همان وقتها، ستاره برای جشنوارهی مد و لباس رفته بود و قرار بود آنجا جلسهای با مدیرعامل وقت منطقهی آزاد چابهار، آقای دکتر کردی، داشته باشد. ستاره گفت اگر ایده یا طرحی داری، بده که من مطرح کنم. من سه طرح در زمینهی کارهای عروسکی نوشتم و برایش فرستادم. رفت جلسه و صحبت کرد و آن آقا گفته بود چه ایدههای جالبی، ما اینها را کار میکنیم. هفتهی بعد با ما قرار گذاشت و آمد موزهی ما که در مورد آن سه طرح صحبت کنیم. خیلی خوشش آمده بود.
وقتی آمد، وسط حرفها صدا بالا رفت، چون مرتب میگفت من این کار را میکنم و خیلی هم مطمئن صحبت میکرد. من گفتم در این مملکت هیچ کاری نمیشود کرد. بعد هم نقاشی را از کیفم درآوردم و گذاشتم روی میز که بگویم ایده خیلی مهم نیست، مهم این است که آدم پول داشته باشد. اجازه نداد من صحبت کنم و گفت من این ماشین را دارم. من هم با عصبانیت گفتم مبارکت باشد! گفت کی میآیی چابهار؟ تقریباً یک ماه بود که ما موزه را افتتاح کرده بودیم و چند روزی به شروع سال جدید و نوروز مانده بود و ما هم در خیابان ولیعصر یک برنامهی مفصل نوروزی داشتیم. هفتتا ایستگاه زده بودیم و دو گروه بودیم که روزی 14تا اجرا میرفتیم. گفتم من تا 14 فروردین درگیر این کار هستم. گفت من 15 فروردین شما را در چابهار میبینم. خداحافظ و رفت. دو، سه روز بعد دیدم برای من بلیت خریدهاند و هتل رزرو کردهاند. رفتم چابهار. همان روزی که رفتم، یک تویوتا هایلوکس گذاشتند زیرپای من که برو فلانجا کارگاه آهنگری است و هر کاری که لازم است، بگو انجام بدهند. در کمتر از یک هفته آن رویا ساخته شد.
من تمام رویاهایی که در زندگیام دیدهام، برایم اتفاق افتاده. یک وقتهایی از آن رد شدم و نفهمیدم همان است. یک وقتهایی از مهمترین موضوع و دغدغهی زندگیام رد شدم، ولی متوجه نشدم که این همان است. ولی جلوتر که رفتم، دیدم آن اتفاق افتاده و من متوجهش نشدهام. جالب هم این است که ما هیچ قراردادی نداشتیم. فقط یک نامه نوشته و درخواست کرده بودیم که به ما ماشین بدهند. آنها هم به ما ماشین دادند و ما خیمه را ساختیم و کسی هم نمیدانست که میخواهیم چه کار کنیم.
قرار شد ما 150 نمایش در مدارس سیستان و بلوچستان اجرا کنیم. ماشین مال آنها بود و بابت هر اجرا هم به ما پولی میدادند. اولین جلسهی اجرا که رفتیم، معاون فرهنگی ایشان هم آمد و کار را دید. روز بعد، قبل از اجرای دوم، تلفن زدند که بیایید قرارداد ببندید. رفتیم آنجا و گفتند به جای 150 اجرا، 300 اجرا بروید. خیلی برای من عجیب و غریب بود و این مدل رفتار را من جز آنجا، از هیچکس ندیدم.
یک قرارداد برای 300 اجرا بستیم و من برای اجراها، سه، چهار بار به این استان سفر میکردم و مدتی میماندم و اجرا میرفتیم تا مرحلهی بعدی. از یک جایی به بعد، اجرا در مدارس تبدیل به اجرا در روستاها شد و تجربهی واقعاً غنی و عجیب و غریبی بود. 300 اجرا که تمام شد، ماشین را تحویل دادیم و همه چیز برگشت سر جای خودش و از آن سفرها، تجربه و خاطرهای عمیق ماند.
یک تجربهی ناموفق هم با سازمانی در تهران داشتیم. یک وانت مزدای معمولی به ما دادند که ما پشت ماشین را درست کردیم و بعد دیدیم اصلاً نمیشود با آنها کار کرد و اصلاً اینها در این حد و اندازه نیستند. ماشین را پس دادیم و کلی هم از جیب ضرر کردیم.
نهایتاً مجبور شدم خودم ماشین بخرم. یک قطعه زمین در شمال داشتم، فروختم و رفتم با پول آن، ماشین خریدم و آن خیمه را پشت آن زدم. از وقتی که ساینا گفت میخواهم بروم، تا زمانی که رفت، یک سال طول کشید. واقعاً من حس قماربازی را داشتم که باخته است. همیشه حس میکردم من مثل استادم نبودم که هنرش را به نسل بعدی یاد نداده باشد. من خلاف او عمل کرده بودم و به تنها فرزندم ساینا، تمامیت این هنر را به شکل اصیلِ آن آموخته بودم. اما وقتی دخترم گفت میخواهم بروم، واقعاً حس کردم قمار را باختهام. چون فقط روی یک نفر شرطبندی کرده بودم و این باخت مطلق بود.
از آن روز تصمیم گرفتم آموزش بدهم. قبل از آن هم آموزش میدادم، ولی خیلی با فاصله. از آن زمان تصمیم گرفتم آموزش را خیلی جدی بگیرم. الان عمدهترین کاری که میکنم، فقط دنبال آموزش هستم و اجرا خیلی برایم مهم نیست. کمااینکه خیلی هم پرتعداد مجبورم اجرا کنم. ولی واقعاً آموزش بخش اصلی زندگی من است. همیشه فکر میکنم مگر قرار است چقدر زنده باشیم، پس باید این را نشان داد و آدمها را آشنا کرد و در بین آنها آدم پیدا کرد و سعی کرد این را به یک جایی برسانی. همچنین میخواهم این خاطرات شفاهی را تبدیل به یک کتاب کنم. چون من چیزهایی از خیمهشببازی این مملکت میدانم و تجربیاتی دارم که هیچکس ندارد.
مثلاً آقای صفرعلی محمدزاده که هنوز هم گاهی از او یاد میگیرم، شاید اصلاً متوجه نباشد که من دارم از او یاد میگیرم، ولی او این حجم خاطره ندارد. هیچکس اینقدر پرحجم در مواجهه با خیمهشببازی با مردم نبوده است. من باید بتوانم هرچه در ذهنم هست، بیاورم روی کاغذ که بماند.
تجربهی اجرا در سیستان و بلوچستان، بهخصوص در روستاهای دورافتاده و محروم، برای شما چقدر شگفتانگیز بود و اینکه آنها در تماشای آثار شما چقدر با بُهت روبهرو شدند؟
سیستان و بلوچستان خودش از نظر فرهنگ بهشدت غنی است و من اصلاً در مورد سیستان و بلوچستان اینجوری نگاه نمیکنم که آنجا دچار فقر است. چیزی که ما به آن میگوییم فقر، اصلاً فقر نیست. حاصل اقتصاد کثیف و کجومعوج و نیازهای کاذبی است که بر زندگی ما حاکم است. آنها به طور عجیب و غریبی از نظر فرهنگی غنی هستند. چون سالیان زیادی هنر نمایش در دسترسشان نبوده، جادوی نمایش آنها را بهشدت مجذوب میکند و این را میشود در چشم آدمها دید. من تأثیر جادوی نمایش را بعد از سالها دوباره در چشم بچهها و آدمهای آنجا دیدم.
تصور کنید، در یک روستای خیلی خیلی دور، یک ماشین عجیب و غریب پیدا میشود. اول ترس دارند که این چیست. بعد اتفاقات بامزه شروع میشود. ما آخرین اجراهایمان، همزمان با روزهای اول شیوع کرونا بود. حتی کار ما را تعطیل کردند. ما گفتیم اینها که تلویزیون نمیبینند، اخبار گوش نمیکنند و آموزشی هم به آنها داده نمیشود، چون اصلاً اینجا سیستم بهداشتی خیلی گسترده نیست. من گفتم ما میرویم به اینها کرونا و مقابله با آن را آموزش میدهیم. چون بچهها در اینجا دارند داخل روستا و کوچهها با هم کُشتی میگیرند. از سر و کول هم بالا میروند. ما این ریسک را میپذیریم و در مواجهه با بیماری قرار میگیریم. به ما اجازه دهید برویم با خیمهشببازی مقابله با کرونا را آموزش دهیم. حدود 80، 90 اجرا با موضوع آموزش مقابله با کرونا در روستاها انجام دادیم.
اتفاقات بامزهای هم میافتاد. یک روز سرِ ظهر بود و هوا گرم، یک جایی رفتیم که کسی هم نبود. یک آقایی داشت رد میشد، سؤال کردیم شورای محل اینجا کجاست و چه کسی است؟ گفت آن آقا که میبینی، شورای روستاست. دیدم یک آقایی جلوی مسجد، با بالاتنهی لخت نشسته و دارد زیر بغل خودش را میشوید.
اسم روستا را الان یادم نیست. گفتم آمدهایم اینجا نمایش خیمهشببازی اجرا کنیم و به بچهها آموزش بدهیم که کرونا چیست و چه کار کنند. گفت خیلی خوب است، شما بروید جلوی مدرسه بمانید، من بروم از خانه کلید بیاورم. طرف هم متولی مسجد بود، هم مسئول شورا بود، هم بابای مدرسه بود. همهکارهی روستا بود. گفت من از طریق بلندگوی مسجد هم اعلام میکنم که بچهها بیایند.
ما رفتیم مقابل درِ مدرسه منتظر شدیم، دیدیم بلندگوی مسجد اعلام کرد که یک گروه متخصص از تهران آمدهاند با تجهیزات مدرن جهت واکسیناسیون. یکدفعه دیدیم مردم ریختند سرِمان، چون خیلی هم حساس و معتقد بودند چیزی که به عنوان واکسن تزریق میکنند، احتمالاً یک مرضی است که میخواهند آنها را به آن مبتلا کنند یا بکشند. اینها با نیت کشتن ما ریختند سمت ما. من هم پا را روی گاز گذاشتم و از روستا فرار کردم. یعنی از این سری اتفاقات بامزه هم زیاد داشتیم. یا مثلاً یک ملای 17 ساله ما را با پرتاب سنگ از روستا بیرون کرد؛ با بد و بیراه. میگفت ساز و موسیقی و کاری که شما میکنید، کفر است. البته خیلی جاها هم جذاب بود.
تا یک جاهایی ما با لباس معمولی خودمان میرفتیم و بعد از چند اجرا فهمیدیم اگر با لباس آنها برویم، چقدر این رابطه بهتر میشود و دادیم لباس برای ما دوختند و لباس محلی پوشیدیم. من الان پنج دست لباس بلوچی دارم. پایم را در بلوچستان که میگذارم، لباس بلوچی میپوشم و خیلی بلوچ خوشتیپی هم هستم و چندتا از این شالهای بلوچی هم دارم.
بعداً آرام آرام موسیقی ما بلوچی شد، هرچند که با همان تنبک و کمانچه میزدیم، ولی تِم بلوچی پیدا کرد، که این خیلی تأثیر داشت. بعد دو رقاص بلوچ، یک پسر و یک دختر درست کردیم که اول آنها میرقصیدند. این رابطه کمکم صمیمیتر و گرمتر شد. جدا از اینکه این نمایش هنوز آنجا جادو دارد و این جادو سالهاست که آنجا گم شده است. یعنی نمایش آدمها را سِحر میکند. آدمها داستان را میپذیرند و باور میکنند که یک اتفاقاتی دارد رخ میدهد.
بکر و بدوی بودن آن مناطق این پذیرش را بیشتر نکرده است؟
چرا. اساساً در زندگی مدرن روزبهروز دارد این جادوها بیشتر و بیشتر از بین میرود. الان مفهومی به نام خدا هم دارد از بین میرود. جادوی ماوراءالطبیعه هم دارد از بین میرود و الان میبینید طرف با هر موضوع مقدسی شوخی میکند و هیچ پارامتری برای احترام قائل شدن وجود ندارد. این خالص بودن دارد از بین میرود.
در استانهای دیگر هم شما این وضعیت را دیدید؟ واکنش بچهها چطور است؟
بله. کلاً در جوامع روستایی این موضوع خیلی پررنگ است. هنوز آدمها آنجا خالص هستند. واکنش بچهها بینظیر است. من در بلوچستان در روستایی اجرا داشتم که برای بچه هنوز تلویزیون اختراع نشده بود. نمیدانست تلویزیون چیست. اینطور نیست که چون پول ندارند، نخریدهاند. اصلاً تلویزیون برای آنها هنوز اختراع نشده بود. این بچه در تماشای خیمه جادو میشد.
در مقابل، یک اجرا در نیاوران داشتم. بچهای بود که برای کوتاه کردن موهایش، او را به فلان کشور میبردند و برمیگرداندند. باور نمیکنید، او هم پای خیمه چطور برای نمایش بالبال میزد. میدانید، نمایش خیمهشببازی نیست که کهنه شده است، این ما هستیم که مهارتها و خیلی چیزهای دیگر را فراموش کردهایم. این نمایش روزگاری هر روز داشت تغییر میکرد و بهروز میشد. ما آن را یک جایی رها کردیم و از یک جایی به بعد دیگر قصه بهروز نشده است. درنتیجه، این مهارت، همان قماری است که باختیم.
یک موضوع خیلی مهم در مورد خیمهشببازی این است که خیمهشببازی هیچوقت نمایش کودک نبوده و همیشه در عروسیها اجرا میشده. بچهها هم معمولاً به طور اتفاقی میایستادند و میدیدند. یا مثلاً در قهوهخانهها اجرا میشده. یعنی مضامین بزرگسال داشته و نه کودک. حتی نمایش سیاسی بوده. ما از دورهی صفوی یک کاراکتر داریم به اسم شاه سلطان سلیم. شاه سلطان سلیم پادشاه امپراتوری عثمانی است که دولت متخاصم است و بهظاهر بارگاه و جلال و جبروت مسخرهی او را نقد میکنند. اما درواقع همه چیز ایرانی است. انگار شاه سلطان حسین، پادشاه صفوی است، منتها اسمش را گذاشتهاند شاه سلطان سلیم.
نمایش نقاد میآید و دورهی قاجار و دورهی مشروطه آنقدر فضا باز میشود که احمدشاه قاجار، نشسته بر تخت سلطنت در کاخ گلستان، همزمان، یک عروسک در نمایش خیمهشببازی در آن طرف میدان توپخانه، نقشی ایفا میکند که نامش احمدشاه است و دارند شاه وقت مملکت را مسخره میکنند.
بنابراین، رضاخان اولین کسی است که تیغ سانسور را روی این نمایش میگذارد، چون حوصلهی این زباندرازیها را ندارد. زبان را قیچی میکند. در زمان رضاخان مدتی نمایش خیمهشببازی ممنوع میشود و تا سالها ممنوع است و بعد به روستاها میرود. از آنجا به بعد، دو شکل و دو روایت اختهشده و غیرسیاسی شکل میگیرد و به عروسی عوام راه پیدا میکند. برای طرف مهم نیست که پادشاه چه کسی است، قصه میشود عروسی فرخخان که پسر سلیم است. رویدادهای اجرا هم بر اساس قصه عوض شده و بعدها، دیرتر به روایت عروسی مبارک تبدیل میشود. مراسم عروسی است، شاه و وکیل و وزیر و مهمانها میآیند و قرار است این پسر را داماد کنند. قصه پیرامون عروسی شکل میگیرد و شوخیهایی که با این ماجرا میتوانند انجام دهند. هم خندهدار است و هم بهشدت جذاب.
* شوخیها شبیه شوخیهایی است که ما در نمایش سیاهبازی میبینیم؟
خیمهشببازی به دلیل محدودیتهای بیانی و فرم نمایش و پرکاراکتر بودن، قصه در آن قوام پیچیدهای ندارد. یک مجموعه شوخی اپیزودیک است که حول محور یک خط اصلی اتفاق میافتد. هر کاراکتری با خودش یک بازی و یک شوخی میآورد و چهارتا بگو بخند دارد. ولی قصهی کلی این است که قرار است مبارک عروسی کند.
در سیاهبازی قصه وجود دارد. چون آدمها زنده هستند، حرف میزنند، راه ارتباطی وجود دارد. این دوتا را نمیشود با هم مقایسه کرد، ولی با همدیگر هم بیربط نیستند. به این دلیل که ما تا دورهی قاجار، چیزی به اسم سیاهبازی نداریم. ما نمایش تختحوضی داریم. روایتی است از ذبیحاللهخان ماهری که آقای بیضایی آن را روایت کردهاند و روایت درستی است. برخلاف اینکه همه سعی میکنند کاراکتر سیاه را ببرند به حاجیفیروز در ایران باستان بچسبانند و ببرند به قصهی سیاوش و دیگر افسانهها بچسبانند، که به نظر من یک تاریخسازی غلط است، روایت ذبیحالله خان ماهری صحیح است. او مطرب بوده و شبها در قهوهخانهها برنامه داشته و روزها در کاخ گلستان در دورهی مظفری کارگری میکرده است.
ایشان بردههای سیاه را آنجا میدیده که فارسی را درست نمیتوانستند ادا کنند و به صورت غلط، ولی بامزه و بانمک ادا میکردند و این آقا هم شب ادای اینها را در قهوهخانه درمیآورده است. یک شب یک دقیقه، شب بعد دو دقیقه، شب بعد پنج دقیقه و کمکم تبدیل میشود به شکلی از نمایش که محور آن کاراکتر سیاه است. حالا کاراکتر سیاه، به دلیل صداقت و رکگویی میتواند چیزهایی را بگوید که بقیه نمیتوانند. من نمیتوانم، ولی مبارک بهراحتی همه چیز را میگوید. هیچکس یقهی مبارک را نمیتواند بگیرد، ولی یقهی من را فوری میگیرند. من یک کلمه این طرف و آن طرف بگویم، سرم بر باد میرود؛ یک چیزی مثل نقش کریمشیرهای در دربار ناصری.
کاراکتر سیاه از اینجا به فرهنگ نمایش ما اضافه میشود. ما یک شاخهای از شکل نمایش زنده داریم به اسم سیاهبازی که از اینجا زاییده شده است. یعنی از بدنهی تختحوضی بیرون آمده است. خیمهشببازی از همهی اینها قدیمیتر است. به این دلیل که 1600سال پیش روایت وجود دارد که کولیهای هندی که به ایران آمدهاند، با خودشان عروسک آوردند و لعبتباز بودند. این یک قصهای است مربوط به زمان بهرامگور که خیلی واضح این را نظامی روایت میکند. فردوسی و جامی هم روایت میکنند و روایتها فقط از نظر تعداد فرق میکند.
خیمهشببازی یک ویژگی دارد و آن این است که هر چیز جدیدی که در جامعه وارد میشده، بلافاصله عروسک آن را میساختند. مثلاً پادشاه را با کالسکه میبردند و میآوردند. به محض اینکه اولین ماشین وارد تهران میشود، اتومبیل میسازند و پادشاه را با اتومبیل میآورند و میبرند. عروسکِ آدمهای شاخص و بامزهی جامعه ساخته میشد.
یک خانمی داریم به نام زیور قابله که ارمنی بوده و در اواخر قاجار و اوایل پهلوی در میدان حسنآباد زندگی میکرده. این خانم تنها زن قابله در تهران آن زمان بوده و همه مجبور بودند برای به دنیا آوردن بچهشان پیش او بروند. او یک سگ داشته و هر کس شب و نصفشب دنبال ماما میرفته، اول سگ پاچهی او را میگرفته است. عروسک این خانم و سگش، چون اکثر مردم با او خاطره داشتند، در خیمهشببازی هست. مبارک میرود برای عروس سلیمخان ماما بیاورد، سگ پاچهی او را میگیرد. به محض اینکه میگوید برو پیش زیور قابله، مردم نیم ساعت میخندیدند و از خاطرات سگگرفتگی خودشان میگفتند و نمایش کلاً منتفی میشد.
نمایش با همین اتفاقات بهروز میشد. ولی یک جایی دیگر ادامه پیدا نکرد و قیچی شد. ما فکر کردیم این نمایش کهنه است و به درد ما نمیخورد. اما اینطور نبود.
اوایل انقلاب هم خیمهشببازی ممنوع شد. اما بعدتر یک اتفاق جالبی افتاد. در ابتدای دههی 70، نسل جدیدی که روی کار آمدند، فارغ از کیفیت کار، آدمهای تحصیلکردهی دانشگاه بودند. ما که نمیرویم در عروسی یا در قهوهخانه اجرا کنیم، ما میرویم در پارک اجرا میکنیم، یا در مهدکودک و مدرسهها. نمایشی که هیچوقت نمایش کودک نبوده، امروز باید از کودک و آموزش چیزهایی در آن بیاید. درنتیجه، خیمهشببازی در حال یک دگردیسی است که اتفاقاً خیلی هم جذاب است. هرچند که خیلی وقتها به کجراهه میرود و ما کارهای بدی هم در این نوآوری میبینیم. ولی به طور کلی، دارد مسیر درستی را طی میکند.
یک روزگاری قبل از انقلاب، یک ورژن از خیمهشببازی در شهرنو تهران اجرا میشد. اینقدر رکیک بود که یک آدم معمولی نمیتوانست آنجا حضور پیدا کند. یک نمایش بهشدت مستهجن که مخصوص داخل شهرنو بوده و افراد شبها آنجا تماشا میکردند.
اینکه این دگردیسی امروز به سمت آموزش و به سمت کودک دارد میرود، روند مثبتی است و باعث میشود خیمهشببازی بهروز شود. ولی امیدوارم واقعاً ما آن مهارت و ویژگی را از بین نبریم. چون به دلیل این ویژگیهاست که خیمهشببازی در جهان قابل احترام است.
اینکه مبارک ما با دو نخ حرکت میکند، بهندرت عروسکی داریم که با سه نخ حرکت کند و خیلی بهندرت عروسکی هست که چهار نخ داشته باشد. این باعث شده عروسکها جور خاصی راه بروند. هرچند که سخت است. هیچ عروسکی شبیه اینها راه نمیرود، یا شبیه اینها حرف نمیزند، و ما اگر اینها را از بین ببریم، کل نمایش را از بین بردهایم.
در کشورهای دیگر عروسکها مدلهای دیگری هستند و هر کدام ویژگیهای خودشان را دارند. اگر ما اینها را از بین ببریم، یک نمایش اصیل را از بین بردهایم. ما باید این را حفظ کنیم، و الا این هم میشود مثل بقیه و دیگر خیمهشببازی نیست.
الان این مراقبت دارد انجام میشود؟
خیل عظیمی الان تلاش میکنند که این هنر از بین برود، که نقطهی دردناک ماجرا اینجاست. جنگی که گفتم، دقیقاً همینجاست. برایشان شاید این ویژگیها قابل درک و احترام و اعتنا نیست. مثل این است که ما مثلاً بگوییم برویم دیوار مسجد شیخ لطفالله را بتراشیم و کاشی مدرن بزنیم. آیا دیگر آن مسجد شیخ لطفالله خواهد بود؟ قطعاً نه. ممکن است این کاشیها کارآیی بهتر و کیفیت بهتری هم داشته باشد، حتی از نظر بصری هم جذاب باشد، ولی دیگر مسجد شیخ لطفالله نخواهد بود.
معمولاً یک نمایش خیمهشببازی با چند کاراکتر اجرا میشود؟ اسم کاراکترها چیست؟
اگر بخواهیم در مورد تاریخ عروسک صحبت کنیم، مفصل است. ولی ما جزء نادر کشورها در جهان هستیم که دو مدل نمایش خیمهشببازی داریم که هر دو مجزا از هم و هر دو هم نمایش کامل است. یکی پهلوان کچل یا جیجیویجی است که امروز متأسفانه فقط در شیراز شکل اورژینال آن اجرا میشود و چند نفر آدم اصلی در این نمایش وجود دارد. یکی هم خیمهشببازی است، که فقط یک سرچشمه از آن در تهران وجود دارد و بقیه همهی آدمهای فیک هستیم. من میتوانم به هزاران نفر این را آموزش بدهم، ولی معتقدم خودم در این عرصه یک آدم فیک هستم.
بههرحال، شما از نسلهای مهم این آموزش را دیدهاید.
باشد. این خیلی فرق میکند با اینکه از کودکی فراگرفته باشیم. ما دو شکل نمایش داریم. آن شکل از نمایش دستکشی که 10، 12 کاراکتر و قصهی مخصوص خودش را دارد و ویژگیهایش شبیه است. یعنی بابای خیمه دارد، عروسکگردان دارد و عروسکها دستکشی است و با سوتک حرف میزنند و ساز هم، کمانچه یا ویولن است. نوازنده هم زنده است، فقط مدل خیمه متفاوت است.
در شکل خیمهشببازی نخی، بیش از 100 کاراکتر در حد اسم از گذشته باقی مانده است. چون بارگاهی بوده، شاه، وزیر، وکیل، مهمان خارجی، وزیرمختار انگلیس و روس و انواع مطربها و نمایشگرها و لوطی عنتری، که در هر نمایشی به فراخور میآورند و همه هم برای خودشان اپیزودهای کوچک دارند.
آقای بهروز غریبپور میگوید مادربزرگ من هر موقع میدید دور من شلوغ است، میگفت باز شاهسلیمبازی راه انداختی؟ یک ضربالمثل شده بود. شاهسلیمبازی، یعنی یک فضای شلوغ درهم و برهم، با حدود 100 کاراکتر که از گذشته باقی مانده و ما آنها را به قیافه میشناسیم، 30، 40 تا از آنها را استادان هم قصهشان را نمیدانستند و این، جای تأسف است. ما عروسکش را میشناسیم، اسمش را میدانیم، ولی هیچ اطلاعی نداریم که برای چی میآمده و چه شوخیهایی میکرده. حتی استادان من هم این را نمیدانستند. عروسکها پرتعداد و جذاب و متنوعاند و میشود شکلهای مختلف را از نظر نوع قصه با آنها چید.
چند نفر هستند که با این عروسکها بازی میکنند؟
اساساً کار داخل خیمه کار یک نفر بوده. امروز چون بچهها آن مهارت لازم را ندارند، ما مجبور میشویم گاهی دو نفر و حتی سه نفر هم بگذاریم. یعنی یک عروسکگردان که یکی دو نفر هم دستیار داشته باشد. امروز این جوری است که طرف صندوق را باز میکند و عروسکها را طوری میچیند که نخها داخل هم گره نخورد. ولی در گذشته، طرف که صندوقش را باز میکرده، نمیدانسته داخل صندوق چه خبر است. شاید در راه تکان خورده و گره خورده باشند. درهرحال، طرف دست میکرد داخل صندوق و عروسک را میکشید بیرون و روی صحنه میگذاشت. او یک نفره، با قلق خاصی، حتی یک وقتهایی دو تا چهار عروسک را دست تنها و با یک کلکهایی میچرخانده.
خود این کلکها جادوی ماجراست. مثلاً یک سنجاقهایی داشتند که عروسکها را با آن به پیشپرده آویزان میکردند و عروسک جلوی صحنه مانده بود. خیمهشبباز عروسک دیگری را میچرخاند و هرازگاهی با آرنج به چوب آن دستی میزد و عروسک یک تکانی میخورد و این یک جملهای به جای او میگفت. کلکهایی به کار میبرد و این مهارت عجیب و غریبی بود. وقتی میدیدی، احساس میکردی اینها جادوگر هستند. هنوز هم فکر میکنم جادوگر بودهاند. من هنوز محوشان هستم.
